داستان دنباله دار
فصل دوم :
قسمت هفتادو يك :
چشمان بی رنگ مادر ثابت مانده و ردّ خونریزی معده اش که از دهانش بیرون می ریخت ، روی صورت سفید و بی رنگش هر لحظه پر رنگ تر می شد . هر چه صدایش می کردم جوابی نمی شنیدم و هر چه نگاهش می کردم حتی پلکی هم
نمی زد که به ناگاه ، جریان نفسش هم قطع شد و قفسه سینه اش از حرکت باز ایستاد .
جیغ هایی که می کشیدم به گوش هیچ کس نمی رسید و هر چه کمک می طلبیدم کسی را نمی دیدم . آن چنان گریه می کردم و ضجه می زدم که احساس می کردم حنجره ام به جراحت افتاده و راه گلویم بند آمده است که فریادهایمجید که به نام صدایم میزد و قدرتی که محکم شانه هایم را فشار می داد ، چشمان وحشت زده ام را گشود .
هرچند هنوز قلبم کنار پیکر بی جان مادر در آن فضای مبهم جا مانده بود ، اما خودم را در اتاق تاریکی دیدم که فقط برق چشمان مجید پیدا بود و نور ضعیفی که از پنجره اتاق به درون می تابید .
مجید با هر دو دستش شانه هایم را محکم گرفته و با نفس هایی که از ترس به شماره افتاده بود ، همچنان صدایم میزد . بدن سُست و سنگینم به تشک چسبیده و بالشتم از گریه خیس شده بود .
مجید دست دراز کرد و دکمه چراغ خواب را فشار داد که با روشن شدن اتاق ، تازه موقعیت خودم را یافتم . مجید به چشمان خیس از اشکم خیره شد و مضطرب پرسید : « خواب می دیدی ؟ »
با آستین پیراهنم اشکم را پاک کرده و با تکان سر پاسخ مثبت دادم . با عجله از روی تخت بلند شد ، از اتاق بیرون رفت و پس از لحظاتی با یک لیوان آب به نزدم بازگشت .