داستان دنباله دار :
جان شیعه ، اهل سنت
قسمت ششم :
شام حاضر شده بود که بالاخره پسرها برگشتند ، اما از هیجان دقایقی پیش در صورتشان خبری نبود که عطیه با خنده سر به سرِ شوهرش گذاشت : « چی شد محمد جان ؟ عملیاتتون شکست خورد ؟ »
و در میان خنده ما ، محمد پاسخ داد :
« نه ، طرف اهل حال نبود . » که عبدالله با شیطنت پرسید : « اهل حال نبود یا حالتون رو گرفت ؟ » ابراهیم سنگین ، سر جایش نشست و با لحنی گرفته آغاز کرد : « اول که رفتیم سر نماز بود . مثل ما نماز نمی خوند . » سپس به سمت عبدالله صورت چرخاند و پرسید : « می دونستی مجید شیعه اس ؟ »
عبدالله لبخندی زد و پاسخ داد : « نمی دونستیم ، ولی مگه تهران چند تا سنی داره ؟ اکثریت شون شیعه هستن .
تعجبی نداره این پسرم شیعه باشه . »
نگاه پدر ناراحت به زمین دوخته شد ، شاید شیعه بودن این مستأجر تازه وارد ، چندان خوشایندش نبود ، اما مادر از جا بلند شد و همچنان که به سمت آشپزخانه می رفت ، در تأیید حرف عبدالله گفت : « حالا شیعه باشه ، گناه که نکرده بنده خدا ! »
و لعیا با نگاهی ملامت بار رو به ابراهیم کرد :
« حالا میخوای چون شیعه اس ، ازش کرایه بیشتر بگیریم ؟ !!! » ابراهیم که در برابر چند پاسخ سرزنش آمیز درمانده شده بود ، با صدایی گرفته گفت : « نه ، ولی خب اگه سُنی بود ، زندگی باهاش راحت تر بود »
خوب می دانستم که ابراهیم اصلاً در بند این حرف ها نیست ، اما شاید می خواست با این عیبجویی ها از شور و شعف پدر کاسته و معامله اش را لکه دار کند . که عبدالله با خونسردی جواب داد : « آره ، اگه سُنی بود کنار هم راحت تر بودیم . ولی ما که تو بندر ، کنار این همه شیعه داریم زندگی می کنیم ، مجید هم یکی مثل بقیه . »
سپس نفس عمیقی کشید و ادامه داد : « شاید مصلحت خدا اینه که این آدم بیاد اینجا و با ما زندگی کنه ، شاید خدا کمکش کنه تا اونم به سمت مذهب اهل سنت هدایت شه ! »
در برابر سخنان آرمان گرایانه عبدالله هیچ کس چیزی نگفت و عطیه از محمد پرسید : « خُب ، دیگه چه آمار مهمی ازش دراُوردید ؟ » و محمد که از این شیرین کاری اش لذت چندانی نبرده بود ، ابرو در هم کشید و پاسخ داد : « خیلی ساکت و توداره ! اصلاً پا نمی داد حرف بزنه ! »
که مادر در درگاه آشپزخانه ایستاد و گفت : « ول کنید این حرفا رو مادرجون ! چی کار به کار این جوون دارید ؟ پاشید سفره رو پهن کنید ، شام حاضره . » سپس رو به محمد کرد و با حالتی دلسوزانه سؤال کرد :
« مادر جون رفتید بالا، این بنده خدا غذا چیزی آماده داشت ؟ بوی غذا تو خونه پیچیده ، یه ظرف براش ببرید. » که به جای محمد ، ابراهیم با تندی جواب داد : « کوتاه بیا مادرِ من ! نمی خواد این پسره رو انقدر حلوا حلواش کنی ! »
اما مادر بی توجه به غر و لُند های ابراهیم ، منتظر پاسخ محمد مانده بود که زیر لب جواب داد : « آره ، یه ماهیتابه تخم مرغ رو گازش بود . تعارفمون هم کرد ، ولی ما گفتیم شام پایین حاضره و اومدیم . »
و مادر با خیال راحت سر سفره نشست . سر سفره همچنان در فکر این مرد غریبه بودم که حالا برایم غریبه تر هم شده بود . مردی که هنوز به درستی چهره اش را ندیده بودم و جز چند سایه و تصویر گذرا و حالا یک اسم شیعه ، برایم معنای دیگری نداشت .
عبدالله راست می گفت ؛ ما در بندرعباس با افراد زیادی رابطه داشتیم که همگی از اهل تشیع بودند ، اما حالا این اختلاف مذهبی ، بیگانگی او را برایم بیشتر می کرد .
ادامه دارد . . .
فاطمه ولی نژاد / 94
بسیج دانشجویی دانشگاه امام صادق علیه السلام