« مرغ باغ ملکوت »
داستان دنباله دار :
جان شيعه ، اهل سنت
قسمت بيست و نهم :
سپس به چشمان مادر نگاه کرد و قاطعانه ادامه داد : « حاج خانم ! مجید تمام عمر روی پای خودش بزرگ شده و به تمام معنا مثل یه مرد زندگی کرده ! وقتی حرفی می زنه ، روی حرفش می مونه ! یعنی وقتی میگه اختلافات جزئیِ مذهبی تو زندگی با همسرش تأثیری نداره ، واقعاً تأثیری نداره ! »
مادر با چمشانی غرق نگرانی ، به صورت مریم خانم خیره مانده و کلامی حرف نمی زد . اما نگاه من زیرِ بار احساس ، کمر خم کرده و بی رمق به زیر افتاده بود که مریم خانم به نگاه ثابت مادر ، لبخند مهربانی زد و گفت : « البته از خدا پنهون نیس ، از شما چه پنهون ، از دیشب که ما اومدیم و شما رو دیدیم ، به این وصلت هزار بار مشتاق تر از قبل شدیم . به خصوص دختر نازنین تون که دل منو برده ! »
و با شیطنتی محبت آمیز ادامه داد : « حیف که پسر خودم کوچیکه ! وگرنه به جای مجید ، الهه جون رو برای پسر خودم خواستگاری می کردم ! »
از حرفش لبخند کمرنگی بر لبان مادر نشست و در برابر چشمان پُر از تردیدش ، مریم خانم برای معرفی هر چه بیشتر آقای عادلی ادامه داد :
« حاج خانم ! من هر چی از مجید بگم ، خُب شاید فکر کنید من فامیلش هستم . ولی شاید تو این چند ماهی که اینجا بوده تا یه حدودی باهاش آشنا شده باشین . شاید ساکت و کم حرف باشه، ولی مرد کار و زندگیه ! خُب از یه سالگی پیش عزیز بود ، ولی همین که از آب و گل در اومد ، کسی که مواظبش نبود ، هیچ ، تازه مرد خونه عزیز هم بود و همه جوره هوای عزیز رو داشت . بعدش هم که عزیز عمرش رو داد به شما ، شد مرد زندگی خودش ! نمیگم خیلی اهل مستحبات و نماز شب و ختم قرآنه ، نه ! ولی رو سرش قسم می خورم ، چون از بچگی یاد گرفته به حرامِ خدا حتی نزدیک هم نشه ! »
مادر که تازه از لاک سکوتش در آمده بود ، به نشانه تأیید صحبت های مریم خانم ، سر تکان داد و گفت : « حق با شماس ! این
چند ماهه ما از آقا مجید غیر از سر به زیری و آقایی هیچ چی ندیدیم . » و باز ساکت شد تا مریم خانم ادامه دهد :
« از نظر مالی هم شاید وضع آنچنانی نداشته باشه ، ولی تا دلتون بخواد اهل کاره . وقتی لیسانسش رو گرفت ، تو تهران تو یه شرکت کار می کرد که خب کفاف خرج زندگی خودش و عزیز رو می داد . بعد از فوت عزیز هم با پولی که جمع کرده بود ، تونست یه جایی رو تو تهران اجاره کنه . بعد هم با همون پول اومد اینجا خدمت شما . الان سرمایه چندانی نداره ، مگه همین پس اندازی که این مدت کنار گذاشته . ولی خُب خدا بزرگه . إن شاء الله به زندگی شون برکت میده . »
که مادر لبخندی زد و با فروتنی پاسخ داد : « این حرفا چیه مریم خانم ! خدا روزی رسونه ! خدا هیچ بنده ای رو بدون روزی نمی ذاره ! ولی … راستش من غافلگیر شدم . اجازه بدید با باباش هم صحبت کنم . »
مریم خانم که با شنیدن این جمله ، قدری خیالش راحت شده بود ، با لبخندی شیرین جواب داد : « خواهش می کنم . شما با حاج آقا صحبت کنید . من فردا صبح خدمت می رسم ازتون جواب می گیرم . » سپس در حالیکه چادرش را مرتب می کرد تا بلند شود ، رو به مادر کرد و حرف آخرش را با قاطعیت زد : « حاج خانم ، این تفاوت مذهبی برای مجید اصلاً مطرح نیس ! چیزی که مجیدِ ما رو شیفته دخترِ گلِ شما کرده ، خانمی و نجابت الهه جونه ! »
سپس به رویم خندید و همچنان که بلند می شد ، گفت : « که البته حق داره ! »
هرچند در دریای دلم طوفانی به پا شده و در و دیوار جانم را به هم می کوبید ، اما در برابر تمجید بی ریایش ، به زحمت لبخندی زدم و به احترامش از جا بلند شدم . مادر هم همان طور که از روی مبل بلند می شد ، جواب داد : « خوبی و خانمی از خودتونه ! » سپس به چای دست نخورده اش اشاره ای کرد و گفت : « چیزی هم که نخوردید ! لااقل می موندید براتون میوه بیارم . »
به نشانه احترام دست به سینه گذاشت و با خوشرویی جواب داد : « قربون دستتون ! به اندازه کافی دیشب زحمت دادیم ! »
سپس دست مادر را گرفت و با صدایی لبریز از اشتیاق ادامه داد :« إن شاء الله به زودی خدمت می رسیم و حسابی مزاحمتون می شیم ! » و با بدرقه گرم مادر از اتاق بیرون رفت . با رفتن او ، پاهایم سست شد و دوباره روی مبل نشستم .
مادر با گام هایی کُند و سنگین بازگشت و مثل من ، سر جایش نشست . برای لحظاتی هر دو ساکت به نقطه ای نامعلوم خیره بودیم تا سرانجام این سکوت را مادر شکست : « اصلاً فکر نمی کردم به تو نظری داشته باشه ! » نگاهش کردم و دیدم با نگاهی مات به دیوار روبرویش خیره مانده و پلکی هم نمی زند .
در جواب جمله ای که حرف دلِ خودم بود ، هیچ نگفتم که مادر به چشمانم خیره شد و پرسید : « تو خودت چیزی حس کرده بودی ؟!!! »
ادامه دارد . . .
فاطمه ولی نژاد / 94
بسیج دانشجویی دانشگاه امام صادق علیه السلام