جان شیعه ، اهل سنت 7
داستان دنباله دار :
جان شیعه ، اهل سنت
قسمت هفتم :
صبح شنبه ، اول مهر ماه سال 91 فرصت مغتنمی بود تا عقده یک هفته دوری از حیاط زیبای خانه مان را خالی کنم . عبدالله به مدرسه رفته بود ، پدر برای تحویل محصولاتش راهی بازار شده و مادر هم به خانه خاله فهیمه رفته بود تا از شوهر بیمارش حالی بپرسد .
آقای عادلی هم که هر روز از وقتی هوا گرگ و میش بود ، به پالایشگاه می رفت و تا شب باز نمی گشت . همان روزی که انتظارش را می کشیدم تا بار دیگر خلوت دلم را با حضوری لبریز احساس ، در پای نخل ها پُر کنم .
با هر تکانی که شاخه های نخل ها در دل باد می خوردند ، خیال می کردم به من لبخند می زنند که خرامان قدم به حیاط گذاشته و چرخی دور حوض لوزی شکل مان زدم .
هیچ صدایی به گوش نمی رسید جز کشیده شدن کف دمپایی من به سنگ فرش حیاط و خزیدن باد در خم شاخه های نخل ! لب حوض نشسته و دستی به آب زدم . آسمان آنقدر آبی بود که به نظرم شبیه آبی دریا می آمد .
نگاهی به پنجره اتاق طبقه بالا انداختم و از این که دیگر مزاحمی در خانه نبود ، لبخند زدم .
وقتش رسیده بود آبی هم به تن حیاط بزنم که از لب حوض برخاسته و جارودستی بافته شده از نخل را از گوشه حیاط برداشتم . شلنگ پیچیده به دور شیر را با حوصله باز کردم و شیر آب را گشودم .
حالا بوی آب و خاک و صدای پای جارو هم به جمعمان اضافه شده و فضا را پر نشاط تر می کرد . انگار آمدن مستأجر آنقدرها هم که فکر می کردم ، وحشتناک نبود .
هنوز هم لحظاتی پیدا می شد که بتوانم در دل نخلستان کوچکم ، خوش باشم و محدودیت پیش آمده ، قدر لحظات خرامیدن در حیاط را بیشتر به رخم می کشید ، که صدای چرخیدن کلید در قفل درِ حیاط ، سرم را به عقب چرخاند .
قفل به سرعت چرخید ، اما نه به سرعتی که من خودم را پشت در رساندم .
در ، با نیرویی باز شد که محکم با دستم مانع شدم و دستپاچه پرسیدم : «کیه ؟!!! »
لحظاتی سکوت و سپس صدایی آرام و البته آمیخته به تعجب : « عادلی هستم . »
چه کار می توانستم بکنم ؟ سر بدون حجاب و آستین های بالا زده و نه کسی که صدایش کنم تا برایم چادری بیاورد . با کف دستم در را بستم و با صدایی که از ورود ناگهانی یک نامحرم به لرزه افتاده بود ، گفتم : « ببخشید … چند لحظه صبر کنید ! »
شلنگ و جارو را رها کرده و با عجله به سمت اتاق دویدم ، به گونه ای که به گمانم صدای قدم هایم تا کوچه رفت .
پرده ها را کشیده و از گوشه پنجره سرک کشیدم تا ببینم چه می کند ، اما خبری نشد . یعنی منتظر مانده بود تا کسی که مانع ورودش شده ، اجازه ورود دهد ؟
باز هم صبر کردم ، اما داخل نمی شد که چادر سورمه ای رنگم را به سر انداخته و دوباره به حیاط بازگشتم .
در را آهسته گشودم که دیدم ، مردد پشت در ایستاده است . کلید در دستش مانده و نگاهش خیره به دری بود که به رویش بسته بودم .
ادامه دارد . . .
فاطمه ولی نژاد / 94
بسیج دانشجویی دانشگاه امام صادق علیه السلام