داستان دنباله دار
فصل دوم :
قسمت شصت و پنجم :
عمه فاطمه اشکش را پاک کرد و با دستپاچگی از من و مادر عذر خواست : « تو رو خدا منو ببخشید ! دست خودم نبود ! یه دفعه دلم ترکید ! شرمندم ، ناراحتتون کردم ! »
مادر لبخندی زد و جواب شرمندگی عمه را با گشاده رویی داد : « این چه حرفیه خواهر ؟ آدمیزاد اگه درد دل نکنه که دلش می پوسه ! خوب کاری کردی ! منم مثل خواهرت می مونم ! » اما مجید مثل این که هنوز دلش پیش عکس مادرش مانده باشد ، ساکت سر به زیر انداخته و هیچ نمی گفت و ریحانه برای این که فضا را عوض کند ، عکس های بعدی را نشانمان می داد و از هر کدام خاطره ای تعریف می کرد .
عکس هایی مربوط به دوران کودکی و نوجوانی مجید که دیگر خبری از پدر و مادرش نبود و فقط حضور عمه فاطمه و عزیز و دیگر اعضای فامیل به چشم می خورد . حالا غم غریبِ چشمان مجید به هنگام شنیدن نام پدر و مادرش را به خوبی حس می کردم که به جز ایام نوزادی اش ، هیچ صحنه ای از حضور پدر و مادر در زندگی اش نبود .
دقایقی به تماشای آلبوم خانوادگی عمه فاطمه گذشت که صدای زنگ در بلند شد . ریحانه برخاست و همچنان که به سمت آیفون می رفت ، خبر داد : « حتماً سعیده ! اومده دنبالمون بریم دکتر . » و در مقابل نگاه پرسشگر من و مادر ، عمه فاطمه پاسخ داد :