داستان دنباله دار
فصل دوم :
قسمت شصت و چهارم :
صدای اذان ظهر بلند شد و ما را مهیای نماز کرد . من و مادر وضو گرفتیم و برای خواندن نماز به اتاق رفتیم . داخل اتاق دو سجاده زیبا پهن شده و با هوشیاری میزبان ، مُهری هم رویش نبود تا به مذهب میهمان هم احترام گذاشته شود .
کمک مادر کردم تا با درد کمتری چادرش را سر کند و آماده نماز شود که هر حرکت اضافی به درد غیر قابل تحمل بدنش اضافه می کرد . نمازم زودتر از مادر تمام شد و از اتاق بیرون آمدم که دیدم مجید هنوز روی سجاده سر به مُهر دارد و لبانش به دعا می جنبد .
حضورم را احساس کرد و با کوتاه کردن سجده اش سر از مُهر برداشت . نگاهش کردم و گفتم : « مجید جان ! برای مامانم دعا کن ! » همچنان که سجاده اش را می پیچید ، به رویم لبخندی زد و گفت : « اتفاقاً داشتم برای مامان دعا می کردم . »
و زیر لب زمزمه کرد : « إن شاء الله که دست پُر بر می گردیم ! » به چشمانش خیره شدم و با صدایی آهسته پرسیدم : « نگران حرف ابراهیم و بابایی ؟ » با شنیدن نام ابراهیم و پدر ، نگرانی در چشمانش موج زد و خواست چیزی بگوید که مادر
رسید و نتوانست نگرانی اش را با من در میان بگذارد ، در عوض به صورت مادر خندید و گفت : « قبول باشه ! »