داستان دنباله دار :
جان شيعه ، اهل سنت
قسمت سي و سوم :
با این که فاصله مان از هم زیاد بود ، ولی حس حضورمان آن قدر بر دلمان سنگینی می کرد که هر دو ساکت سر به زیر انداخته و تنها طنین تپش قلب هایمان را می شنیدیم ، ولی همین اولین تجربه با هم بودن ، آن چنان شیرین و لبریز آرامش بود که یقین کردم او همان کسی است که آن شب در میان گریه های نماز مغرب ، از خدا خواسته بودم ،
گرچه شیعه بودنش همچون تابش تیز آفتاب صبح ، رؤیای خوش سحرگاهی ام را می درید و تهِ دلم را می لرزاند و باز به خیال
هدایتش به مذهب اهل تسنن قرار می گرفتم . هر چند با پیوند عمیق و مستحکمی که به اعتبار مسلمان بودن بین قلب هایمان وجود داشت ، در بستر همین دو مذهب متفاوت هم ، رؤیای خوش زندگی دست یافتنی بود . نغمه نفس هایمان در پژواک پرواز شاخه های نخل ها در دامن باد می پیچید و سکوت مان را پُر می کرد که او با صدایی آرام و لحنی لبریز حیا شروع کرد :
« من به پدرتون ، خونواده تون و حتی خودتون حق میدم که بابت این اختلاف مذهبی نگران باشید . ولی من بهتون اطمینان میدم که این موضوع هیچ وقت بین من و شما فاصله نندازه ! »
صدایش به آرامش لحظات صحبت کردن با پدر نبود و زیر ضرب سر انگشت احساسش می لرزید . من هیچ نگفتم و او همچنان که سرش پایین بود ، ادامه داد :
«بعد از رضایت خدا ، آرامش زندگی برای من مهمترین چیزه . برای همین ، همه تلاشم رو می کنم و از خدا هم می خوام که کمکم کنه تا بتونم اسباب آرامش شما رو فراهم کنم . »
سپس لبخندی زد و با لحنی متواضعانه از خودش گفت : « من سرمایه ای ندارم . همه دارایی من همین پولی هستش که باهاش این خونه رو اجاره کردم و پس انداز این مدت که برای خرج مراسم کنار گذاشتم . حقوق پالایشگاه هم به لطف خدا ، کفاف یه زندگی ساده رو میده . »
سپس زیر چشمی نیم نگاهی به صورتم انداخت ، البته نه به حدی که نگاهش در چشمانم جا خوش کند و بلافاصله سر به زیر انداخت و زیر لب زمزمه کرد : « به هر حال شما تو خونه پدرتون خیلی راحت زندگی می کردید … »
که از پسِ پرده سکوت بیرون آمدم و به اشاره ای قدرتمند ، کلامش را شکستم : « روزی دست خداست ! » کلام قاطعانه ام که شاید انتظارش را نداشت ، سرش را بالا آورد و نگاهش را به نقطه ای نامعلوم خیره کرد و من با آرامشی مؤمنانه ادامه دادم : « من از مادرم یاد گرفتم که توکلم به خدا باشه ! »
و شاید همراهی صادقانه ام به قدری به دلش نشست که نگرانی چشمانش به ساحل آرامش رسید و لبخندی کمرنگ صورتش را پوشاند .
به اتاق که بازگشتیم ، بحث جمع مردها ، حول کسب و کار و اوضاع بازار می چرخید که با ورود ما ، صحبت شان خاتمه یافت و مادر دوباره مشغول پذیرایی از میهمانان شد که عمو جواد رو به پدر کرد : « حاج آقا ! بنده به خاطر کارم باید امشب برگردم تهران . خُب می دونید راه دوره و برای ما این رفت و آمد یه کم مشکله . »
پدر که متوجه منظور عمو جواد شده بود ، دستی به محاسن کوتاهش کشید و با لحنی ملایم پاسخ داد : « ما راضی به زحمت شما نیستیم . ولی باید با برادرهاش هم صحبت کنم . شما تشریف ببرید ما خبرتون می کنیم . » و با این جمله پدر ،ختم جلسه اعلام شد .
ادامه دارد . . .
فاطمه ولی نژاد / 94
بسیج دانشجویی دانشگاه امام صادق علیه السلام