« مرغ باغ ملکوت »
داستان دنباله دار
فصل دوم :
قسمت پنجاه و سوم :
با شنیدن این خبر تمام تنم یخ کرد ! یعنی پدر همه محصول نخلستان هایش را به ازای سرمایه گذاری در یک کشور عربی ، آن هم به اعتبار یک برگه قرارداد غیر رسمی، تقدیم یک تاجر ناشناس کرده است ؟!!!
که حرف مادر ذهنم را از اعماق این اندیشه هولناک بیرون کشید : « ابراهیم می گفت با یه سود کلان بابات رو راضی کرده و گفته که این سرمایه گذاری وضعت رو از این رو به اون رو می کنه . آخه من نمی دونم این آدم یه دفعه از کجا پیداش شده که اینجور زیر پای بابات نشسته !
ابراهیم می گفت حسابی با بابا دعوا کرده و آخر سر بابات بهش گفته : ” تو چی کار داری تو کار من فضولی کنی ! حقوق تو و محمد که سر جاشه .” حالا محمد بی خیال تره ، ولی ابراهیم داشت سکته می کرد . »
با صدایی گرفته پرسیدم : « شما خودت به بابا چیزی نگفتی ؟ » آه بلندی کشید و گفت : « من که از وقتی با ابراهیم حرف زدم حالم بد شد و دیشب هم دیگه وقت نشد . » سپس به چشمانم دقیق شد و پرسید : « حالا فکر می کنی حرف زدن من فایده داره ؟!!! اون هر کاری دلش بخواد می کنه ، احدی هم حریفش نمی شه . »
کمی خودم را روی مبل جلو کشیدم و با دل شوره ای که در صدایم پیدا بود ، اصرار کردم : « بالاخره یکی باید یه کاری کنه . اینجوری که نمی شه . شما هم تو این زندگی حق داری . » از شنیدن این جمله لبخند تلخی زد و با سکوتی تلخ تر سرش را پایین انداخت .
از نگاهش می خواندم که تا چه اندازه دلش برای سرمایه خانوادگی مان می لرزد و چقدر قلبش برای آبرو و اعتبار پدر می تپد ، ولی نه تنها خودش ، که من هم می دانستم هیچ کس حریف خودسری های پدر نمی شود ، هر چند مثل همیشه کوتاه نیامد و برای این که لااقل بخت خود را آزموده باشد ، شب که پدر به خانه بازگشت ، سر بحث را باز کرد . این را از آنجایی فهمیدم که صدای مشاجره شان تا طبقه بالا می آمد و من از ترس این که مبادا مجید بانگ بد و بیراه های پدر را بشنود ، همه در و پنجر ه ها را بسته بودم .
هرچند درِ قطور چوبی و پنجره های شیشه ای هم حریف فریادهای پدر نمی شدند و تک تک کلماتش به وضوح شنیده می شد . گاهی صدای مادر و عبدالله هم می آمد که جمله ای می گفتند ، اما صدای غالب ، فریادهای پدر بود که به هر کسی ناسزا می گفت و همه را به نادانی و دخالت در کارهایش متهم می کرد .
به هر بهانه ای سعی می کردم تا فضای خانه را شلوغ کرده و مانع رسیدن داد و بیدادهای پدر شوم . از بلند کردن صدای تلویزیون گرفته تا باز کردن سر شوخی و خنده و شاید تلاش هایم آنقدر ناشیانه بود که مجید برای آنکه کارم را راحت کند ، به بهانه خرید نان از خانه بیرون رفت . فقط دعا می کردم که قبل از اینکه به خانه بازگردد ، معرکه تمام شود و البته طولی نکشید که دعایم مستجاب شد و آخرین فریاد پدر ، به همه بحث ها خاتمه داد :
« من این قرارداد رو بستم ، به هیچ کسم ربطی نداره ! هر کی می خواد بخواد ، هر کی هم نمی خواد از خونه من میره بیرون و دیگه پشت سرش رو هم نگاه نمی کنه ! » فریادی که نه تنها آتش مشاجره که تنها شمع امیدی هم که به تغییر تصمیم پدر در دل ما بود ، خاموش کرد .
ادامه دارد . . .
فاطمه ولی نژاد / 94
بسیج دانشجویی دانشگاه امام صادق علیه السلام