« مرغ باغ ملکوت »
داستان دنباله دار :
قسمت سي و پنجم :
به سرِ خیابان که رسیدیم ، راهش را به سمت مسیرِ منتهی به ساحل کج کرد . با تعجب پرسیدم : « مگه نمی خوای هدیه بخری ؟ » سرش را به نشانه تأیید تکان داد و با لبخندی مهربان گفت : « چرا ! ولی حالا عجله ای نیس ! راستش اینجوری
گفتم که با هم بیایم بیرون ، باهات حرف بزنم ! حالا موقع برگشت میریم یه چیزی می خریم . »
می دانستم که می خواهد در مورد آقای عادلی و تصمیمی که باید در موردش بگیرم ، صحبت کند ، اما در سکوت قدم می زد و هیچ نمی گفت . شاید نمی دانست از کجا شروع کند و من هم نمی خواستم شروع کنم تا مبادا از آهنگ صدایم به تعلق خاطری که در دلم شکوفه زده بود ، پی ببرد .
در انتهای مسیر ، آبی مایل به سبزِ خلیج فارس نمایان شد و با بلند شدن بوی آشنای دریا ، عبدالله هم شروع کرد : « الهه فکراتو کردی ؟ » و چون سکوتم را دید ، خندید و گفت : « دیگه واسه من ناز نکن ! ما که با هم رودرواسی نداریم ! با من راحت حرف بزن ! »
از حرفش من هم خندیدم ولی باز هم چیزی نگفتم . با نگاه عمیقش به روبرو ، جایی که دریا خودش را روی ساحل می کشید ، خیره شد و ادامه داد :
« الهه جان ! مجید پسر خیلی خوبیه ! من خودم قبولش دارم ! تو این چند ماهه جز خوبی و نجابت چیزی ازش ندیدم ! مردِ آروم و صبوریه ! اهل کار و زندگیه ! »
هر چه عبدالله بر زبان می آورد ، برای من حقیقتی بود که با تمام وجود احساس کرده بودم ، هرچند شنیدن دوباره این نغمه گوشنواز ، برایم لذت بخش بود و ساکت سر به زیر انداخته بودم تا باز هم برایم بگوید : « الهه ! وقتی اون روز تو خواستگاری داشت با بابا حرف می زد ، من از چشماش می خوندم که مرد و مردونه پای تو می مونه ! »
از شنیدن کلام آخرش ، غروری شیرین در دلم دوید و صورتم را به لبخندی فاتحانه باز کرد که با دست اشاره کرد تا روی نیمکتِ کنار ساحل بنشینم . کنار هم نشستیم و او با لحنی برادرانه ادامه داد : « اینا رو گفتم که بدونی من به مجید ایمان دارم ولی اینا هیچ کدوم دلیل نمی شه که تو یه سِری از مسائل رو نادیده بگیری ! »
و در برابر نگاه پرسشگرم ، با حالتی منطقی آغاز کرد :
« الهه ! منم قبول دارم که اونم مثل ما مسلمونه ! منم می دونم خیلی از مصیبت هایی که الان داره کشورهای اسلامی رو تضعیف می کنه ، از تفرقه ریشه می گیره ! منم می دونم که رمز عزت امت اسلامی ، اتحاده ! اما دلم می خواد تو هم یه چیزایی رو خوب بدونی ! تو باید بدونی که اون مثل تو نماز نمی خونه ! مثل تو وضو نمی گیره ! شاید یه روز به یه مناسبتی لباس مشکی بپوشه و بخواد عزاداری کنه ، یه روز هم جشن بگیره ! شاید یه روز بخواد کلی هزینه کنه تا بره زیارت و بخواد تو هم باهاش بری و هزار تا مسئله ریز و درشت دیگه که اگه از قبل خودتو آماده نکرده باشی ، خیلی اذیت می شی ! »
همچنان که با نوک پایم ماسه های لطیف ساحل را به بازی گرفته بودم ، گوشم به حرف های عبدالله بود که مثل طعم تلخ و گسی در مذاق جانم نقش می بست که سکوت غمگینم ، دلش را به درد آورد و گفت :
« الهه جان ! من اینا رو نگفتم که دلِ تو رو از مجید سرد کنم ! گفتم که بدونی داری چه مسیر سختی رو شروع می کنی ! من اطمینان دارم که اگه بتونی با این مسائل کنار بیای ، دیگه هیچ مشکلی بین شما وجود نداره و کنار هم خوشبخت میشید !
این حرفا رو به تو می زنم ، چون خیالم از مجید راحته ! چون اون روز وقتی به بابا قول داد که هیچ وقت به خاطر اختلافات مذهبی تو رو ناراحت نکنه ، حرفش رو باور کردم . چون معلوم بود که نه شعار میده ، نه می خواد ما رو گول بزنه ! ولی می خوام تو هم حداقل به خودت قول بدی که هیچ وقت اجازه ندی تفاوت های مذهبی ، اختلافِ زندگی تون بشه ! »
نگاهم را از زمین ماسه ای ساحل برداشتم و به چشمان نگران و مهربانش دوختم : « عبدالله ! اما حرف دل من یه چیز دیگه اس ! »
از جواب غیر منتظره ام جا خورد و من در مقابل نگاه کنجکاوش با صدایی که از عمق اعتقادم بر می آمد ، ادامه دادم :
« عبدالله ! من همون شبی که اجازه دادم تا بیاد خواستگاری ، به خودم قول دادم که اجازه ندم این تفاوتِ مذهبی باعث ذره ای دلخوری تو زندگی مون بشه . چون می دونم اگه این اتفاق بیفته ، قبل از خودم یا اون ، خدا و پیغمبر ( صلّي الله عليه و آله و سلّم ) رو ناراحت کردم . چون خوب می دونم هر چیزی که مایه اختلاف دو تا مسلمون بشه ، وسوسه شیطونه و در عوض اون چیزی که دلِ خدا و پیغمبر رو شاد می کنه ، اتحاد بین مسلمون هاس ! اما من از خدا خواستم کمک کنه تا اونم به سمت مذهب اهل تسنن هدایت بشه ! »
سپس در برابر چشمان حیرت زده اش ، نگاهم را به افق شناور روی دریا دوختم و مثل اینکه آینده را در آیینه آب ببینم ، با لحنی لبریز ایمان و یقین پیش بینی کردم :
« عبدالله ! من مطمئنم که این اتفاق می افته ! می دونم که خدا به هر دومون کمک می کنه تا بتونیم راه سعادت رو طی کنیم ! »
با صدایی که حالا بیشتر رنگ شک و تردید گرفته بود تا نصیحت و خیرخواهی ، پرسید : « الهه ! تو می خوای چی کار کنی ؟ »
لبخندی زدم و با آرامشی که در قلبم موج می زد ، پاسخ دادم : « من فقط دعا می کنم ! دعا می کنم تا دلش به سمت سنت پیامبر هدایت شه و مذهب اهل سنت رو قبول کنه ! دعا می کنم که به خدا نزدیک تر شه ! می دونم که الآن هم یه مسلمون معتقده ، ولی دعا می کنم که بهتر از این شه ! »
و پاسخم برایش اگرچه غافلگیر کننده ، اما آن قدر پُر صلابت بود که دیگر هیچ نگفت .
ادامه دارد . . .
فاطمه ولی نژاد / 94
بسیج دانشجویی دانشگاه امام صادق علیه السلام