« مرغ باغ ملکوت »
داستان دنباله دار :
جان شيعه ، اهل سنت
قسمت هجدهم :
من دیدم الآنه که یه چیزی بهش بگه ، فوری گفتم حاجی این همسایه ما از تهران اومده و اینجا مهمونه ! پیرمرده هم روش رو گرفت اون طرف و دیگه هیچی نگفت. » از لحن عبدالله خنده ام گرفته بود ، ولی از این همه شیعه گری اش ، دلم به درد آمده و آرزویم برای هدایت او به مذهب اهل سنت و جماعت بیشتر می شد که با صدایی آهسته زمزمه کردم : « آدم باید خیلی اعتماد به نفس داشته باشه که بین یه عده ای که باهاش هم عقیده نیستن ، قرار بگیره و انقدر راحت کار خودش رو بکنه ! » که عبدالله پاسخ داد : « به نظر من بیشتر از این که به خودش اعتماد داشته باشه ، به کاری که میکنه ایمان داره ! »
از دریچه پاسخ موجزی که عبدالله داد ، هوس کردم به خانه روحیات این مرد شیعه نگاهی بیاندازم که عبدالله نفس بلندی کشید و گفت : « می دونی الهه ! شاید خیلی اهل مستحبات نباشه ، مثلاً شاید خیلی قرآن نخونه ، یا بعد از نمازش خیلی اهل ذکر و دعا نباشه ، ولی یه چیزایی براش خیلی مهمه . » کنجکاوانه پرسیدم : « چطور ؟ » و او پاسخ داد : « وقتی داشتیم از مسجد می اومدیم بیرون ، یه ده بیست جفت کفش جلو در بود .
کلی به خودش عذاب می داد و هِی راهش رو کج می کرد که مبادا روی یکی از کفش ها پا بذاره ! » و حرفی که در دل من بود ، بر زبان عبدالله جاری شد : « همون جا با خودم گفتم چی می شد آدمی که این طور ملاحظه حق الناس رو میکنه ، یه قدم دیگه به سمت خدا برداره و سُنی شه ! » که با بلند شدن صدای اذان از مسجد اهل سنت محله که دیگر به چند قدمی اش رسیده بودیم ، حرفش نیمه تمام ماند ، صلواتی فرستاد و با گفتن « بعد نماز جلو در منتظرتم . » به سمت در ورودی مردانه رفت و از هم جدا شدیم .
در وضوخانه مسجد ، وضو گرفتم و مقابل آیینه چادر بندری ام را محکم دور سرم پیچیده و مرتب کردم . به نظرم صورتم نشسته در طراوت رطوبت وضو ، زیبایی دیگری پیدا کرده بود . حال خوشی که تا پایان نماز همراهم بود و این شب جمعه را هم مثل هر شب جمعه دیگری برایم نورانی می کرد .
سخنان بعد از نماز مغرب امام جماعت مسجد ، در محکومیت جنایات گروههای تروریستی در سوریه در قتل زنان و کودکان و همچنین اعلام برائت از این گروه ها بود . شیخ محمد با حالتی دردمندانه از فتنۀ عجیبی سخن می گفت که در جهان اسلام ریشه دوانده و به شیعه و سُنی رحم نمی کند . با شنیدن سخنان او تمام تصاویری که از وحشی گری های آنها در اخبار دیده و شنیده بودم ، برابر چشمانم جان گرفت و دلم را به قدری به درد آورد که اشک در چشمانم حلقه زد و نجات همه مسلمانان را عاجزانه از خدا طلب کردم .
در مسیر برگشت به سمت خانه ، عبدالله متأثر از سخنان شیخ محمد ، بیشتر از حوادث سوریه و آلوده بودن دست اسرائیل و آمریکا به خون مسلمانان می گفت . سرِ کوچه که رسیدیم ، با نگاهش به انتهای کوچه دقیق شد و با صدایی مردد پرسید :
« اون مجید نیس ؟ » که در تاریکی شب ، زیر تابش نور زرد چراغ ها ، آقای عادلی را مقابل در خانه مان دیدم و پیش از آنکه چیزی بگویم ، عبدالله پاسخ خودش را داد : « آره ، مجیده . »
بی آنکه بخواهم ، قدم هایم را آهسته کردم تا پیش از رسیدن ما ، وارد خانه شده و با هم برخوردی نداشته باشیم ، ولی عبدالله گام هایش را سرعت بخشید که به همین چند ماه حضور آقای عادلی در این خانه ، حسابی با هم رفیق شده بودند . آقای عادلی همچنان که کلید را در قفلِ در حرکت می داد ، به طور اتفاقی سرش را چرخاند و ما را در نیمه کوچه دید ، دستش از کلید جدا شد و منتظر رسیدن ما ایستاد .
ای کاش میشد این لحظات را از کتاب طولانی زمان حذف کرد که برایم سخت بود طول کوچه ای بلند را طی کنم در حالیکه او منتظر ، رو به ما ایستاده بود و شاید خدا احساس قلبی ام را به دلش الهام کرد که پس از چند لحظه سرش را به زیر انداخت .
عبدالله زودتر از من خودش را به او رساند و به گرمی دست یکدیگر را فشردند . نگاهم به قدر یک چشم بر هم نهادن بر چشمانش افتاد و او در همین مجال کوتاه سلام کرد . پاسخ سلامش را به سلامی کوتاه دادم و خودم را به کناری کشیدم ، اما در همان یک لحظه دیدم به مناسبت شب اول محرم ، پیراهن سیاه به تن کرده و صورتش را مثل همیشه اصلاح نکرده است .
با ظاهری آرام سرم را پایین انداخته و به روی خودم نمی آوردم در دلم چه غوغایی به پا شده که دستانم آشکارا می لرزید . او همسایه ما بود و دیدارش در مقابل خانه ، اتفاق عجیبی نبود ، ولی برای من که تمام ساحل را با خیال تشرف او به مذهب اهل تسنن قدم زده و تا مسجد گوشم به انعکاس روحیاتش بود ، این دیدار شبیه جان گرفتن انسان خیالم برابر چشمانم بود .
نگاه لبریز حسرتم به کلیدهایی که در دست هر دوی آنها بازی می کرد ، خیره مانده و آرزو می کردم یکی از آن کلیدها دست من بود تا زودتر وارد خانه شده و از این معرکه پُر شور و احساس بگریزم که بالاخره انتظارم به سر آمد .
قدری با هم گَپ زدند و این بار به جای او ، عبدالله کلید در قفلِ در انداخت و در را گشود . در مقابل تعارف عبدالله ، خود را عقب کشید تا ابتدا ما وارد شویم و پشت سر ما به داخل حیاط آمد . با ورود به حیاط دیگر معطل نکرده و درحالی که آنها هنوز با هم صحبت می کردند ، داخل ساختمان شدم .
چند ساعتی که تا آخر شب در کنار خانواده به صرف شام و گپ و گفت گذشت ، برای من که دیگر با خودم هم غریبه شده بودم ، به سختی سپری میشد تا هنگام خواب که بالاخره در کنج اتاقم خلوتی یافتم . دیگر من بودم و یک احساس گناه بزرگ ! خوب می فهمیدم در قلبم خبرهایی شده که خیلی هم از آن بی خبر نبودم .
خیال او بی بهانه و با بهانه ، گاه و بیگاه از دیوارهای بلند قلبم که تا به حال برای احدی گشوده نشده بود ، سرک می کشید و در میدان فراخ احساسم چرخی میزد و بی اجازه ناپدید می شد ، چنان که بی اجازه وارد شده بود و این همان احساس خطرناکی بود که مرا می ترساند . می دانستم باید مانع این جولان جسورانه شوم ، هر چند بهانه اش دعا برای گرایش او به مذهب اهل تسنن باشد که آرزوی تعالی او از مذهبی به مذهبی دیگر ممکن بود به سقوط قطعی من از حلالِ الهی به حرام او باشد !
با دلی هراسان از افتادن به ورطه گناهِ خیال نامحرم به خواب رفتم ، خوابی که شاید چندان راحت و شیرین نبود ، ولی مقدمه خوبی برای سبک برخاستنِ هنگامه نماز صبح بود . سحرگاه جمعه از راه رسیده و تا مي توانستم خدا را می خواندم تا به قدرتِ شکست ناپذیرش ، حامی قلب بی پناهم در برابر وسوسه های شیطان باشد و شاید به بهانه همین مناجات بی ریایم بود که پس از
نماز صبح توانستم ساعتی راحت به خوابی عمیق فرو روم .
ادامه دارد . . .
فاطمه ولی نژاد / 94
بسیج دانشجویی دانشگاه امام صادق علیه السلام