« مرغ باغ ملکوت »
داستان دنباله دار :
جان شیعه ، اهل سنت
قسمت چهاردهم :
عبدالله از کنار محمد بلند شد و با گفتن «آقا مجیده ! » به سمت در رفت . چادر قهوه ای رنگ مادر را از روی چوب لباسی برداشتم و به دستش دادم و خودم به اتاق رفتم .
از قبل دو چادر برای خانه مادر بزرگ آماده کرده بودم که هنوز روی تختم ، انتظار انتخاب سختگیرانه ام را می کشیدند .
یکی زیباتر با زمینه زرشکی و گلهای ریز مشکی و دیگری به رنگ نوک مدادی با رگه های ظریف سفید ، که به نظرم سنگین تر می آمد .
برای آخرین بار هر دو را با نگاهم بررسی کردم . می دانستم اگر چادر زرشکی را سر کنم ، طنازی بیشتری دارد و یک لحظه در نظر گرفتن رضایت خدا کافی بود تا چادر سنگین تر را انتخاب کنم . چادری که زیبایی کمتری به صورتم می داد و برای ظاهر شدن در برابر دیدگان
یک مرد جوان مناسب تر بود . صلابت این انتخاب و آرامش عجیبی که به دنبال آن در قلبم جاری شد ، آن چنان عمیق و نورانی بود که احساس کردم در برابر نگاه پُر مِهر پروردگارم قرار گرفته ام و با همین حس بهشتی قدم به اتاق نشیمن گذاشتم و با لحنی لبریز حیا سلام کردم .
به احترام من تمام قد بلند شد و پاسخ سلامم را با متانتی مردانه داد . با آمدن آقای عادلی ، مسئولیت پذیرایی به عبدالله سپرده شده بود و من روی مبلی ، کنار عطیه نشستم . مادر با خوشرویی رو به میهمان تازه کرد و گفت : « حتماً سال پیش عید قربون پیش مادر و پدر خودتون بودید ! خُب امسال هم ما رو قابل بدونید ! شما هم مثل پسرم می مونی ! » بی آنکه بخواهم نگاهم به صورتش افتاد و دیدم غرق احساس غریبی سر به زیر انداخت و با لبخندی که بر چهره اش نقش بسته بود ، پاسخ مادر را داد : « شما خیلی لطف دارید ! »
سپس سرش را بالا آورد و با شیرین زبانی ادامه داد : « قبل از این که بیام اینجا ، خیلی از مهمون نوازی مردم بندر عباس شنیده بودم ، ولی حقیقتاً مهمون نوازی شما مثال زدنیه ! »
پدر هم که کمتر در این گونه روابط احساسیِ پُر تعارف وارد می شد ، با این حرف او سر ذوق آمد و گفت : « خوبی از خودته ! » و در برابر سکوت محجوبانه آقای عادلی پرسید : « آقا مجید ! پدرت چی کاره اس ؟ » از سؤال بی مقدمه پدر کمی جا خورد و سکوت معنا دارش ، نگاه ملامت بار مادر را برای پدر خرید .
شاید دوست نداشت از زندگی خصوصی اش صحبت کند ، شاید شغل پدرش به گونه ای بود که نمی خواست بازگو کند ، شاید از کنجکاوی دیگران در مورد خانواده اش ناراحت می شد که بلاخره پاسخ پدر را با صدایی گرفته و غمگین داد : « پدرم فوت کردن . »
پدر سرش را سنگین به زیر انداخت و به گفتن «خدا بیامرزدش ! » اکتفا کرد که محمد برای تغییر فضا ، با شیطنت صدایش کرد : « مجید جان ! این مامان ما نمی ذاره از کنارش تکون بخوریم ! مادرت خوب صبری داره که اجازه میده انقدر ازش دور باشی ! »
در جواب محمد ، جز لبخندی کمرنگ واکنشی نشان نداد که مادر در تأیید حرف محمد خندید و گفت : « راست می گه ، من اصلاً طاقت دوری بچه هام رو ندارم ! » و باز میهمان نوازیِ پر مهرش گل کرد : « پسرم! چرا خونوادت رو دعوت نمی کنی بیان اینجا ؟ الآن هوای بندر خیلی عالیه ! اصلاً شماره مادرت رو بده ، من خودم دعوتشون کنم . »
چشمانش در دریای غم غلطید و باز نمی خواست به روی خودش بیاورد که نگاهش به زمین فرو رفت و با لبخندی ساختگی پاسخ
مهربانی مادر را داد : « خیلی ممنونم حاج خانم ! » ولی مادر دست بردار نبود که با لحنی لبریز محبت اصرار کرد : « چرا تعارف میکنی ؟ من خودم با مادرت صحبت می کنم ، راضی اش می کنم یه چند روزی بیان پیش ما ! » که در برابر این همه مهربانی مادر ، لبخند روی صورتش خشک شد و با صدایی که انگار از پس سالها بغض می گذشت ، پاسخ داد : «حاج خانم ! پدر و مادر من هر دوشون فوت کردن . تو بمبارون سال 65 تهران … »
پاسخش به قدری غیر منتظره بود که حتی این بار کسی نتوانست یک خدا بیامرز بگوید . برای لحظاتی احساس کردم حتی صدای نفس کسی هم شنیده نمی شود و دل او در میدان سکوت پدید آمده ، یکه تازی می کرد و انگار می خواست بغض این همه سال تنهایی را بازگو کند که با صدایی شکسته ادامه داد : « اون موقع من یه ساله بودم و چیزی ازشون یادم نیس . فقط عکسشون رو دیدم . خواهر و برادری هم ندارم . بعد از اون قضیه هم دیگه پیش مادربزرگم بودم . »
با آوردن نام مادربزرگش ، لبخندی روی صورتش نشست و با حس خوبی توصیفش کرد : « خدا رحمتش کنه ! عزیز خیلی مهربون بود ! … از چند سال پیش هم که فوت کرد ، یه جایی رو تو تهران اجاره کرده بودم و تنها زندگی می کردم . »
ادامه دارد . . .
فاطمه ولی نژاد / 94
بسیج دانشجویی دانشگاه امام صادق علیه السلام