جان شيعه ، اهل سنت 26
داستان دنباله دار :
جان شيعه ، اهل سنت
قسمت بيست و ششم :
پدر هم گرچه چندان مهمان نواز و خوشرو نبود ، اما در این امور ، اختیار را به مادر می داد . تلفن را که قطع کرد ، رو به من و عبدالله پرسید : « نظرتون چیه ؟ امشب برای شام دعوتشون کنم ؟ »
که عبدالله بلافاصله با لحنی حامیانه جواب داد : « خوبه ! هر چی لازم داری بگو برم بخرم . » و من ساکت سرم را پایین انداختم . احساس این که او امشب به خانه ما بیاید و باز سرِ یک سفره بنشینیم ، قلبم را همچون گلبرگی سبک در برابر باد ، به آرامی تکان می داد که مادر صدایم کرد : « الهه جان ! پاشو ببین تو یخچال میوه چقدر داریم ؟ »
با حرف مادر از جا بلند شدم و به سمت آشپزخانه رفتم . با نگاهی سطحی به طبقات یخچال متوجه شدم که باید یک خرید مفصل انجام دهیم و به مادر گفتم : « میوه داریم ، ولی خیلی پلاسیده شده . » مادر نگاهی به ساعت انداخت و گفت : « الان که دیگه وقت نمازه ! نماز بخونیم ، نهار رو که خوردیم تو و عبدالله برید ، هر چی لازم میدونی بخر . »
عبدالله موبایلش را از جیبش در آورد و گفت : « بذار من یه زنگ بزنم به مجید بگم . » که مادر ابرو در هم کشید و گفت : « نه مادر جون ! این طوری که مهمون دعوت نمی کنن ! خودم میرم در خونه شون به عموش یا زن عموش میگم ! »
عبدالله از حرکت به نسبت غیر مؤدبانه اش به خنده افتاد و با گفتن « از مَردها بیشتر از این انتظار نداشته باش ! » کارش را به بهانه ای شیطنت آمیز توجیه کرد .
با بلند شدن صدای اذان نماز خواندیم و برای صرفه جویی در وقت ، به غذایی حاضری اکتفا کردیم . همچنان که ظرف های نهار را می شستم ، فکرم به هر سمتی می رفت . به انواع میوه هایی که می خواستم بخرم ، به شام و پا سفره هایی که می توانست نشانی از کدبانویی بانوان این خانه باشد ، به تغییر چیدمانی که بتواند خانه مان را هر چه زیباتر به نمایش بگذارد و هزار نکته دیگر ، اما اضطرابی که مدام به دلم چنگ می زد ، دست بردار نبود . بی آنکه بخواهم ، دلم می خواست تا میهمانی امشب به بهترین شکل برگزار شود ، انگار دل بی قرارم از چیزی خبر داشت که من از آن بی خبر بودم !
با تصمیم مادر ، قرار بر آن شد تا از میهمانان با سبزی پلو ماهی و خوراک میگو پذیرایی کنیم . عبدالله همچنان که لیست خرید میوه و ماهی را می نوشت ، رو به مادر کرد و با خنده گفت : « نکنه ما این همه خرید کنیم ، بعد اینا نیان . » که مادر پاسخ داد : « تا شما از خرید برگردید ، منم میرم دعوتشون می کنم . » سپس لبخندی زد و گفت : « بهشون میگم من کلی خرید کردم ، باید بیاید . »
از شیطنت پُر مِهر مادر ، عبدالله هم خندید و با گفتن « پس ما رفتیم ! » از اتاق بیرون رفت تا ماشین را روشن کند . چادرم را سر کردم و دور اتاق معطل مانده بودم که مادر پرسید : « پس چرا نمیری مادر جون ؟ » به صورت منتظرش خندیدم و گفتم : « آخه می خوام یه چیزی بگم ولی روم نمی شه ! »
با تعجب نگاهم کرد و من ادامه دادم : « چند شب پیش که با عبدالله رفته بودم مسجد ، دیدم این مغازه بلور فروشی سر چهار راه ، گلدون های خوشگلی اُورده . اگه اجازه میدید یه گلدون خوشگل برای روی میز پذیرایی بخرم ! »
از حجم احساس آمیخته به حالت التماسی که در صدایم موج می زد ، مادر راضی شد و با لبخندی جواب داد : « برو مادر جون ! هر کدوم رو پسندیدی بگیر ! » جواب لبریز محبتش ، لبخندی شاد بر صورتم نشاند و با همان شادی از خانه بیرون آمدم و سوار ماشین شدم .
هنوز ماشین حرکت نکرده بود که شروع کردم : « عبدالله ! سریع تر بریم که کلی کار داریم . باید میوه بخریم ، ماهی و میگو بخریم . حتماً برای ماهی و میگو برو بازار ساحلی . سبزی پلویی هم باید بخریم . بعدش هم بریم این مغازه بلور فروشی سر چهار راه
می خوام یه گلدون بخرم . »
اضطراب صدایم آنقدر مشهود بود که عبدالله خنده اش گرفته بود . نه تنها صدایم که دغدغه میهمانی امشب ، در همه فکر و ذهنم رخنه
کرده بود و وسواس در خرید تک تک میوه ها ، از ایرادهایی که می گرفتم ، پیدا بود .
عبدالله پاکت سیب سرخ و پرتغال و نارنگی و خیار را در صندوق عقب گذاشته بود که به یاد یک قلم دیگر افتادم و با عجله گفتم : « وای عبدالله ! موز یادمون رفت ! »
و بدون آنکه منتظر عبدالله شوم ، سرآسیمه به سمت میوه فروشی باز گشتم . زیر نور زرد چراغ های آویخته به سقف میوه فروشی ، تشخیص موز خوش رنگ و رسیده کمی سخت بود . بالاخره یکی را انتخاب کردم که چشمم به کیوی های چیده شده در طرف دیگر مغازه افتاد و عبدالله که انگار ردّ نگاهم را خوانده بود ، زیر گوشم زمزمه کرد : « الهه جان ! دیگه صندوق جا نداره ! » با دلخوری نگاهش کردم و گفتم : « آخه همه میوه ها نارنجی و قرمزه ! کیوی هم کنارش بذاریم قشنگتر می شه ! »
چشمانش از تعجب گرد شد و گفت : « الهه ! خیار سبزه ، موز هم زرده ! » و در برابر نگاه ناراضی ام که سنگین به زیر افتاد ، رو به مغازه دار کرد و گفت : « آقا ! قربون دستت ! یه دو کیلو هم کیوی بده . » هزینه میوه ها را حساب کرد و از مغازه خارج شدیم .
مقصد بعدی بازار ساحلی ماهی بود . با یک دنیا وسواس و خوب و بد کردن ، ماهی شیر و میگو هم خریدیم و با خرید سبزی پلویی ، اسباب پذیرایی تکمیل شد و بایستی به سراغ خرید گلدان می رفتیم .
در مغازه بلور فروشی ، گلدان تزئینی مورد نظرم را هم خریدم . گلدانی که از بلورهای رنگی ساخته شده و زیر نور ، هر تکه اش به یک رنگ می درخشید . از مغازه که خارج شدم ، نگاهم را به اطراف چرخاندم که عبدالله پرسید : «دیگه دنبال چی می گردی ؟ » ابروانم را در هم کشیدم و گفتم : « گلدون خالی که نمیشه ! اینجا گلفروشی کجاس؟ »
و عبدالله برای اینکه از دستم خلاص شود ، گفت : « الهه جان ! گلدون تزئینی که دیگه گل نمی خواد ! خودش قشنگه ! » ولی من مصمم به خرید گل تازه بودم که قاطعانه جواب دادم : « ولی با گل تازه خیلی قشنگ تر میشه ! » به اصرار من ، چند دور زدیم تا یک گل فروشی در چهار راه بعدی ، پیدا کردیم و یک دسته گل نرگس ، آخرین خرید من برای میهمانی بود .
ادامه دارد . . .
فاطمه ولی نژاد / 94
بسیج دانشجویی دانشگاه امام صادق علیه السلام