جان شيعه ، اهل سنت 25
داستان دنباله دار :
جان شيعه ، اهل سنت
قسمت بيست و پنجم :
آفتاب کمرنگ بندرعباس که دیگر تن نخل ها را نمی سوزاند ، باد خنکی که از سمت خلیج فارس ، لای شاخه ها می دوید و خوشه های خالی خرما را نوازش می داد و بارش های گاه و بیگاهی که گرد و غبار را از صورت شهر می شست ، همه خبر از بالغ شدن کودک زمستان در این خاک گرم می داد .
روزهای آخرِ دی ماه سال 91 به سرعت سپری می شد و چهره بندر عباس را زمستانی تر می کرد ، گرچه زمستانش به اندازه شهرهای دیگر بی رحم نبود و با خنکای مطبوعش ، مهربان ترین زمستان کشور که نه ، برای خودش بهاری دلپذیر بود .
مادر تصمیم گرفته بود برای نوروز امسال ، دستی به سرِ خانه قدیمی و البته زیبای مان بکشد تا چهره ای تازه به خود بگیرد و اولین قرعه به نام پرده ها در آمده و قرار بر این شده بود تا پرده های حریر ساده جایشان را به پرده های رنگی جدیدتری که تازه مُد شده بود ، بدهد .
پرده های زیبا که چند روز پیش در بازار پسندیده و سفارش دوختش را داده بودیم ، آماده شده و امروز عبدالله رفته بود تا از مغازه تحویل بگیرد . چهار پایه را از زیرزمین بالا آوردم تا وقتی عبدالله باز می گردد ، همه چیز برای نصب پرده های جدید ، آماده باشد .
مادر از تغییری که قرار بود تا لحظاتی دیگر در خانه مان رخ دهد ، حسابی سرِ ذوق آمده بود و با نگاهی به قاب شیشه ای و قدیمی اتاق نشیمن که تصویری از یک قایق محلی در دریا بود ، پیشنهاد داد : « این قاب هم دیگه خیلی کهنه شده ، باید عوضش کنیم . »
در تأیید حرف مادر ، اشاره ای به ظرف بلورین تزئینی روی میز کردم و گفتم : « مثل این ! از وقتی من بچه بودم این ظرف روی این میز بوده ! به جای این ، یه گلدون تزئینی بذاریم ، خونه مون خیلی قشنگ تر می شه ! »
که صدای در حیاط بلند شد و خبر آمدن پرده های نو را با خود آورد . عبدالله با چند کیسه بزرگ وارد اتاق شد و با گفتن « چقدر سنگینه ! » کیسه ها را روی زمین گذاشت .
مادر با عجله به سمت کیسه ها رفت و همچنان که دست در کیسه ها می کرد ، گفت : « بجُنبید پرده ها رو دربیارید تا بییشتر از این چروک نشده ! » با احتیاط پرده ها را از کیسه خارج کردیم و مشغول آویختن شان شدیم . ساعتی همراه با یک دنیا شادی و حس تازگی به نصب پرده ها گذشت . کار که تمام شد ، عبدالله چهارپایه را با خود به زیر زمین بُرد و مادر برای ریختن چای به آشپزخانه رفت .
همچنان که نگاهم به پرده ها بود ، چند قدمی عقب تر رفتم تا دید بهتری از این میهمان تازه وارد داشته باشم. پنجره های قدی و بزرگ خانه که در دو سمت اتاق قرار می گرفت ، فرصت خوبی برای طنازی پرده ها فراهم کرده بود ؛ پرده هایی استخوانی رنگ با والان هایی مخملی که در زمینه زرشکی رنگشان ، طرح هایی نقره ای رنگ خودنمایی می کرد .
حالا با نصب این پرده های جدید که بخش زیادی از دیوارهای خانه را پوشانده و دامن شان تا روی فرش های سرخ اتاق کشیده می شد ، فضای خانه به کلی تغییر کرده بود ، به گونه ای که خیال می کردم خانه ، خانه دیگری شده است .
مادر با سینی چای به اتاق بازگشت و با گفتن « خیلی قشنگ شده ! » رضایت خودش را اعلام کرد . سپس نگاهی به در اتاق که هنوز از رفتن عبدالله باز مانده بود ، انداخت و با تعجب پرسید : « عبدالله هنوز برنگشته ؟ » که عبدالله با چهره ای خندان از در وارد شد . در را که پشت سرش بست ، با شیطنت پرسیدم : « تو زیر زمین کی رو دیدی انقدر خوشحالی ؟!!! »
خندید و گفت : « تو زیر زمین که کسی رو ندیدم ، ولی تو حیاط مجید رو دیدم ! »
از شنیدن نام او خندۀ روی صورتم به سرخی گونه هایم بدل شد که ساکت سر به زیر انداختم و عبدالله همچنان كه دستش را به سمت سینی چای دراز می كرد ، ادامه داد : « کلی میوه و شیرینی و گوشت خریده بود . »
مادر با دو انگشت قند کوچکی از قندان برداشت و پرسید : « چه خبره ؟ مهمون داره ؟ »
عبدالله به نشانه تأیید سر فرو آورد و پاسخ داد : « آره ، گفت عموش امروز از تهران میاد دیدنش . » و مادر با گفتن « خُب به سلامتی ! » نشان داد دلِ مهربانش ازشادی او ، به شادی نشسته است .
ساعتی به اذان ظهر مانده بود که صدای درِ حیاط بلند شد و به دنبالش صدای خوش و بِش میهمانان در خانه پیچید . با آمدن میهمانان آقای عادلی ، مادر رو به عبدالله کرد و پرسید : « عبدالله ! نمی دونی تا کِی این جا می مونن ؟ »
و عبدالله با گفتن « نمی دونم ! » مادر را برای چند ثانیه به فکری عمیق فرو برد تا بالاخره زبان گشود : « زشته تا اینجا اومدن، ما دعوتشون نکنیم. اگه می دونستم چند روزی می مونن، چند شب دیگه دعوتشون می کردم که لااقل خستگی شون در بیاد. ولی می ترسم زود برگردن … »
هر بار که خصلت میهمان نوازی مادر این گونه می درخشید ، با آن همه سابقه ای که در ذهنم داشت ، باز هم تعجب می کردم ، هرچند این تعجب همیشه آمیخته به احساس افتخاری بود که از داشتن چنین مادری دلم را لبریز از شعف می کرد . گوشی تلفن را برداشت و همچنان که شماره می گرفت ، زیر لب زمزمه کرد : « یه زنگ بزنم ببینم عبدالرحمن چی میگه. »
می دانستم این تلفن نه به معنای مشورت که در مقام کسب تکلیف از پدر است . پدر هم گرچه چندان مهمان نواز و خوشرو نبود ، اما در این امور ، اختیار را به مادر می داد .
ادامه دارد . . .
فاطمه ولی نژاد / 94
بسیج دانشجویی دانشگاه امام صادق علیه السلام