جان شيعه ، اهل سنت 24
داستان دنباله دار :
جان شيعه ، اهل سنت
قسمت بيست و چهارم :
در را پشت سرم بستم و به سمت راهرو چرخیدم که دیدم آقای عادلی با ظرف شله زردی که در دستانش قرار داشت ، مردد روی پله اول راه پله ایستاده است . با دیدن من با دستپاچگی سلام کرد و از روی پله پایین آمد . جواب سلامش را زیر لب دادم و خواستم به سمت حیاط بروم که صدایم کرد : « ببخشید … »
روی پاشنه پا به سمتش چرخیدم . سرش را پایین انداخت و با صدایی که از پشت پرده شرم و حیا بیرون نمی آمد ، آغاز کرد : « معذرت می خوام ، الآن که از سر کار بر می گشتم یه جا داشت نذری می داد ؛ من می دونم شما اهل سنت هستید ولی … »
مانده بودم چه می خواهد بگوید و او همچنان که چشمش به زمین بود ، با لحنی گرم و شیرین زمزمه کرد : « ولی این نذری رو به نیت شما گرفتم . »
سپس لبخندی زد و در حالی که ظرف را به سمتم می گرفت ، ادامه داد : « بفرمایید ! »
نگاهم به دستش که ظرف شله زرد را مقابلم نگه داشته و آشکارا می لرزید ، ثابت ماند که دستم را از زیر چادر بیرون آورده و ظرف را از دستش گرفتم . به قدری تحت اضطراب قرار گرفته بود ، که فرصت نداد تشکر کنم و با گفتن « سلام برسونید ! » راهِ پله ها را در پیش گرفت و به سرعت بالا رفت . در حیرت رفتار شتابزده اش مانده بودم و در خیال غذای نذری که به نیت من گرفته بود و با همان حال دوباره به اتاق بازگشتم .
عبدالله با دیدن من ، چشمانش از تعجب گشاد شد و با خنده پرسید : « رفتی لباس ها رو جمع کنی یا نذری بگیری ؟ »
با این حرف او ، مادر و پدر هم به سمتم رو گرداندند که پاسخ دادم : « نه … آقای عادلی تو راهرو منو دید و اینو داد . »
پدر بی اعتنا سرش را برگرداند و باز به صفحه تلویزیون خیره شد و مادر که با زیرکی مادرانه اش حالم را خوب فهمیده بود ، سؤال کرد : « خُب چرا رنگت پریده مادرجون ؟!!! »
از کلام مادر پیدا بود که این ملاقات کوتاه و عمیق ، دل مرا هم به اندازه دست او لرزانده ، که رنگ از رخم پریده است . ظرف را روی میز آشپزخانه گذاشتم و برای تبرئه قلبم که هنوز در پریشانی عجیبی می تپید ، بهانه آوردم : « آخه تا در رو باز کردم ، یه دفعه دیدمش ، ترسیدم . »
و برای فرار از نگاه عمیق مادر ، به سمت در بازگشتم و از اتاق بیرون رفتم . وارد حیاط که شدم ، به سرعت به سمت بند لباس ها رفتم . دست قدرتمند باد ، شاخه های تنومند نخلها را هم به بازی گرفته بود چه رسد به چند تکه لباس سبک که یکی از آنها هم بر اثر شدت وزش باد ، کَنده شده و روی خاک باغچه افتاده بود . به سرعت لباس ها را جمع کردم و بی آنکه نگاهی به پنجره طبقه بالا بیندازم ، به اتاق رفتم .
وارد اتاق که شدم دیدم ظرف شله زرد ، دست نخورده روی میز مانده است . دسته لباس ها را به یک چوب رختی آویختم تا سرِ فرصت مرتب کنم و به آشپزخانه رفتم . حیفم می آمد غذایی که با دنیایی از احساس برایمان آورده بود از دهان بیفتد . چهار کاسه چینی به همراه چهار قاشق در یک سینی چیدم و به همرا ظرف شله زرد به اتاق بازگشتم .
شله زرد را با دقت به چهار قسمت تقسیم کردم و درون کاسه ها ریختم . اولین کاسه را مقابل پدر گذاشتم و کاسه بعدی را برای مادر بردم که لبخندی زد و با گفتن « دستش درد نکنه ! » کاسه را از دستم گرفت .
سهم عبدالله را کنار برگه ها روی میز گذاشتم که خندید و گفت : « این می خواد مثلاً مهمونداری مامان رو جبران کنه ! ولی قبول نیس ! چون خودش که نمی پزه ، میره از بیرون می گیره ! »
مادر چین به پیشانی انداخت و با مهربانی گفت : « من که از این جوون توقعی ندارم ! بازم دستش درد نکنه ! بالاخره این بنده خدا هم تو این شهر غریبه ! کاری بیشتر از این از دستش برنمیاد . »
اولین قاشق را که به دهان بُردم ، احساس کردم طعم گرم و شیرین این نذری خوش طعم ، شبیه تابش سخاوتمندانه خورشید به سرتاسر عالم وجودم ، انرژی بخشید . نمی توانستم باور کنم این همه حلاوت از مقداری برنج و شکر و زعفران آفریده شود ، مگر این که احساسِ ته نشین شده در این معجون طلایی رنگ معجزه کرده باشد ! شاید احساس کسی که به مناسبت چهلمین روز شهادت یکی از فرزندان پیامبر (صلّي الله عليه و آله و سلم ) آن را پخته یا احساس کسی که به نیتی آن را در ظرف کشیده و تزئین کرده است !
هر چه بود در مذاق من ، طعمی از جنس طعم های معمول این دنیا نبود !
مادر کاسه خالی را روی میز گذاشت و با خوشحالی گفت : « با اینکه دلم درد می کرد ، ولی مزه داد ! » عبدالله در حالی که با قاشق و با دقتی تمام تهِ کاسه را پاک می کرد ، با شیطنت گفت : « برم ببینم کجا نذری میدن ، اگه تموم نشده بازم بگیرم ! »
از حرف او همه خندیدند ، حتی پدر که لبخندی زد و کاسه خالی را کنارش روی فرش گذاشت . کاسه های خالی را جمع کردم و برای شستن شان به آشپزخانه رفتم .
در خلوت آشپزخانه ، نگاه نجیب و با حیایش ، صدای آرام و لبریز از احساسش ، لرزش دستانش ، همه و همه به سراغم آمده و باز پایه های دلم را می لرزاند . لحظاتی که نگاهش نجیبانه به زیر افتاده بود ، گمان می کردم دریایی از احساس در چشمانش موج می زد و به ساحل مژگانش می رسید ، احساسی که نه سرچشمه اش را می شناختم و نه می دانستم به کجا سرازیر می شود و نه حتی می توانستم به عمق معنایش دست پیدا کنم ، ولی حس می کردم بار دیگر پرنده خیالش در آسمان قلبم به پرواز در آمده و تنها حصارش ، پناه پروردگارم بود که به ذکری خالصانه ، طلب مغفرت از خدای مهربانم کردم .
ادامه دارد . . .
فاطمه ولی نژاد / 94
بسیج دانشجویی دانشگاه امام صادق علیه السلام