داستان دنباله دار
فصل دوم :
قسمت چهل و ششم :
مادر سری از روی تأسف تکان داد و گفت : « به خدا هر کی دیگه بود ناراحت می شد ! دیدی چطوری باهاش حرف می زد ؟ هر کی نمی دونست فکر می کرد تو پالایشگاه از این بنده خدا بیگاری می کشن که بابات اینجوری به حالش دلسوزی می کنه ! خُب اونم جوونه ، غرور داره … » که کسی به در حیاط زد و شکوائیه مادر را نیمه تمام گذاشت .
برخاستم و از پشت در صدا بلند کردم : « کیه ؟ » که صدای همیشه خوشحال محمد ، لبخند را بر صورتم نشاند . در را گشودم و با دیدن محمد و عطیه وجودم غرق شادی شد . عطیه با شکم برآمده و دستی که به کمر گرفته بود ، با گام هایی کوتاه و سنگین قدم به حیاط گذاشت و اعتراض پُر مهر و محبت مادر را برای خودش خرید : « عطیه جان ! مادر تو چرا با این وضعت راه افتادی اومدی ؟ »
صورت سبزه عطیه به خنده ای مهربان باز شد و همچنان که با مادر روبوسی می کرد ، پاسخ داد : « خوبم مامان ! جلو در خونه سوار ماشین شدم و این جا هم پیاده شدم ! » محمد هم به جمع مان اضافه شد و برای این که خیال مادر را راحت کند ، توضیح داد : « مامان ! غصه نخور ! نمی ذارم آب تو دلش تکون بخوره ! این مدت بنده کلیه امور خونه داری رو به عهده گرفتم که یه وقت پسرمون ناراحت نشه ! »
بالشت مخملی را برای تکیه عطیه آماده کردم و تعارفش کردم تا بنشیند و پرسیدم : « عطیه براش اسم انتخاب کردی ؟ » به سختی روی تخت نشست ، تکیه اش را به بالشت داد و با لبخندی پاسخ داد : « چند تا اسم تو ذهنم هست ! حالا نمی دونم
کدومش رو بذاریم ، ولی بیشتر دلم می خواد یوسف بذارم ! »
که محمد با صدای بلند خندید و گفت : « خدا رحم کنه ! از وقتی این آقا تشریف اُوردن ، کسی دیگه ما رو آدم حساب نمی کنه ! حالا اگه یوسف هم باشه که دیگه هیچی ، کلاً من به دست فراموشی سپرده میشم ! »
و باز صدای خنده های شاد و شیرینش فضای حیاط را پُر کرد . مادر مثل این که با دیدن محمد و عطیه روحیه اش باز شده و دردش تسکین یافته باشد ، کنار عطیه نشست و گفت : « خُب مادرجون ! حالت چطوره ؟ » و عطیه با گفتن « الحمد لله ! خوبم ! » پاسخ مادر را داد که من پرسیدم : « عطیه جان ! زمان زایمانت مشخص شده ؟ »
عطیه کمی چادرش را از دور کمرش آزاد کرد و جواب داد : « دکتر برا ماه دیگه وقت داده ! » مادر دستانش را به سمت آسمان گشود و از تهِ دل دعا کرد : « إن شاء الله به سلامتی و دل خوشی ! » که محمد رو به من کرد و پرسید : « آقا مجید کجاس ؟ سرِ کاره ؟ »
همچنان که از جا بلند می شدم تا برای مهیا کردن اسباب پذیرایی به آشپزخانه بروم ، جواب دادم : « آره ، معمولاً بعد اذان مغرب
میاد خونه ! » و خواستم وارد ساختمان شوم که سفارش محمد مرا در پاشنه در نگه داشت : « الهه جان ! زحمت نکش ! »
سپس صدایش را آهسته کرد و با شیطنت ادامه داد : « حالا که می خوای زحمت بکشی برای من شربت بیار ! » خندیدم و
با گفتن « چَشم ! » به آشپزخانه رفتم .
در چهار لیوان پایه دار ، شربت آلبالو ریختم و با سینی شربت به حیاط بازگشتم که دیدم موضوع بحث مادر و محمد ، گلایه از تصمیم جدید پدر و شکایت از خودسری های او شده است . سینی شربت را روی تخت گذاشتم و تعارف کردم . محمد همچنان که دست دراز می کرد تا لیوان شربت را بردارد ، جواب گله های مادر را هم داد : « مامان جون ! دیگه غصه نخور ! بابا کار خودش رو کرده ! امروز هم طرف اومد انبار و قرارداد رو امضا کرد . شما هم بیخودی خودت رو حرص نده ! »
چشمان مادر از غصه پُر شد و محمد با دلخوری ادامه داد : « من و ابراهیم هم خیلی باهاش بحث کردیم که آخه کی میاد با همچین مبلغ بالایی همه محصول رو پیش خرید کنه ؟ هِی گفتیم نکنه ریگی به کفشش باشه ، ولی به گوشش نرفت که نرفت ! »
مادر آه بلندی کشید و عطیه مثل این که حسابی دلش برای مادر سوخته باشد ، با معصومیتی کودکانه رو به مادر کرد : « مامان ! خیلی لاغر شدی ! » و مادر هم که هیچگاه دوست نداشت اندوهش بر ملا شود ، لبخندی زد و گفت : « عوضش تو حسابی رو اومدی ! معلومه که پسر تو دامنته ! »
و با این حرف روی همه غم هایش سرپوش گذاشت . شاید من که هر روز مادر را می دیدم لاغری اش به چشمم نمی آمد ، اما برای عطیه که مدتی می شد مادر را ندیده بود ، این تغییر کاملاً محسوس بود .
سایه آفتاب کوتاه شده و در حال غروب بود که محمد و عطیه رفتند . مادر را تا اتاق همراهی کردم و گفتم : «مامان ! اگه کاری نداری من برم که الآن یواش یواشمجید میاد . »
و مادر همچنان که آستین هایش را برای وضو بالا می زد ، جواب داد : « نه مادرجون ! کاری ندارم ! برو به کارت برس ! » و من با دلی که پیش غصه های مادر جا مانده بود ، به خانه خودمان بازگشتم .
برنج را دم کرده بودم که درِ اتاق با صدای کوتاهی باز شد . از آشپزخانه سرک کشیدم و مجید را مقابل چشمانم دیدم ، با جعبه شیرینی که در دستانش جا خوش کرده و چشمانی که همچون همیشه به من می خندید . حالا این همان فرصتی بود که از صبح خیالش را در سر پرورانده و برای رسیدنش لحظه شماری کرده بودم . از آشپزخانه خارج شدم و جواب سلامش را با روی خوش دادم .
می دانستم به مناسبت امشب شیرینی می خرد و خودم را برایش آماده کرده بودم که جعبه را از دستش گرفتم و با لبخندی شیرین شروع کردم : « عید شما هم مبارک باشه ! »
نگاهش از تعجب به صورتم خیره ماند و گفت : « من که حرفی نزدم ! » به آرامی خندیدم و همچنان که جعبه را روی اُپن می گذاشتم ، گفتم : « ولی من می دونم امشب شبِ تولد امام علی علیه السلام هست ! »
از حرفی که از دهان من شنیده بود ، تعجبش بیشتر شد . کیفش را کنار چوب لباسی روی زمین گذاشت و من در برابر سکوت
پُر از شک و تردیدش ، ادامه دادم : « مگه تو برای همین شیرینی نگرفتی ؟ خُب منم از شادی تو شادم ! تازه امام علی علیه السلام ، خلیفه همه مسلمون هاست ! »
از دیدن نگاه مات و مبهوتش خنده ام گرفت و پرسیدم : « مجید جان ! چرا منو اینجوری نگاه می کنی ؟ » و با این سؤال من ، مثل اینکه تازه به خودش آمده باشد ، لبخندی زد و پاسخ داد : « همینجوری … »
درنگ نکردم و جمله ای را که از صبح چندین بار با خودم زمزمه کرده بودم ، به زبان آوردم : « مجید جان ! من به امامِ تو علاقه دارم ، چون معتقدم ایشون یکی از خلفای پیامبر (ص) هستن ! پس چرا تو به بقیه خلفا علاقه ای نداری ؟ »
سؤالم آنقدر بی مقدمه و غیر منتظره بود که برای چند لحظه فقط نگاهم کرد . از رنگ چشمانش فهمیدم که گرچه معنای حرفم را خوب فهمیده ، ولی نمی داند چه نقشه ای در سر دارم که روی مبل نشست و با نگاه مشکوکش وادارم کرد تا ادامه دهم :
«منظورم اینه که چرا تو خلفای دیگه رو قبول نداری ؟ » به سختی لب از لب باز کرد و پرسید : « من ؟!!! » و همین یک کلمه کافی بود تا بفهمم که چقدر از آنچه در ذهن من می چرخد ، بی خبر است که مقابلش نشستم و پاسخ دادم : « تو و همه شیعه ها ! »
ادامه دارد . . .
فاطمه ولی نژاد / 94
بسیج دانشجویی دانشگاه امام صادق علیه السلام