داستان دنباله دار :
جان شیعه ، اهل سنت
قسمت دوازدهم :
صبح جمعه پنجم آبان ماه سال 91 در خانه ما و اکثر خانه های بندر ، با حال و هوای عید قربان ، شور و نشاط دیگری بر پا بود . از نماز عید بازگشته و هر کسی مشغول کاری برای برگزاری جشن های عید بود .
عبدالله مقابل آینه روشویی ایستاده و محاسنش را اصلاح می کرد . من مردد در انتخاب رنگ چادر بندری ام برای رفتن به خانه مادر بزرگ ، بین چوب لباسی های کمد همچنان می گشتم که قرار بود ابراهیم و محمد و همسرانشان برای ناهار میهمان ما باشند تا بعدازظهر به اتفاق هم به خانه مادر بزرگ برویم .
مادر چند تراول پنجاه هزار تومانی میان صفحات قرآن قرار داد و رو به پدر خبر داد : « عبدالرحمن ! همون قدری که گفتی برای بچه ها لای قرآن گذاشتم . » پدر همچنان که تکیه به پشتی ، به اخبار جنایات تروریست ها در سوریه توجه کرده و چشم از تلویزیون برنمی داشت ، با تکان سر ، حرف مادر را تأیید کرد که مادر با نگاهی به ساعت دیواری اتاق ، با نگرانی پدر را صدا زد : « عبدالرحمن ! دیر شد ! پس چرا حاج رسول گوسفند رو نیاورد ؟ باید برسم تا ظهر برای بچه ها غذا درست کنم . » پدر دستی به موهای کوتاهش کشید و گفت : « زنگ زده ، تو راهه . »
که پاسخ پدر با صدای زنگ همراه شد و خبر آمدن گوسفند قربانی را داد . پدر هنوز گوشش به اخبار بود و چاره ای جز رفتن نداشت که از جا بلند شد و به حیاط رفت . عبدالله هم سیم ماشین اصلاح را به سرعت پیچید و به دنبال پدر روانه حیاط شد .
از چند سال پیش که پدر و مادر مشرف به حج تمتع شده بودند ، هر سال در عید قربان ، قربانی کردن گوسفند ، جزئی جدایی ناپذیر از رسومات این عید در خانه ما شده بود . از آن جایی که به هیچ عنوان دل دیدن صحنه قربانی را نداشتم ، حتی از پنجره هم نگاهی به حیاط نیانداختم . گوشت گوسفندِ قربانی شده ، در حیاط تقسیم شد و عبدالله مشغول شستن حیاط بود که حاج رسول بهای گوسفند و دستمزدش راگرفت و رفت .
با رفتن او ، من و مادر برای بسته بندی گوشت های نذری به حیاط رفتیم . امسال کار سخت تر شده بود که بایستی با چادری که به سر داشتیم ، گوشت ها را بسته بندی می کردیم که مردی غریبه در طبقه بالای خانه مان حضور داشت . کله پاچه و دل و جگر و قلوه گوسفندِ قربانی ، سهم خانواده خودمان برای نهار امروز بود که در چند سینی به یخچال منتقل شد . سهم هر کدام از اقوام
و همسایه ها هم در بسته ای قرار می گرفت و برچسب می خورد که در حیاط با صدای کوتاهی باز شد . همه ی ما با دیدن آقای عادلی در چهارچوب در تعجب کردیم که تا آن لحظه خیال می کردیم در طبقه بالا حضور دارد .
او هم از منظره ای که مقابلش بود ، جا خورد و دستپاچه سلام و احوالپرسی کرد و عید را تبریک گفت و از آنجایی که احساس کرد مزاحم کار ماست ، خواست به سرعت از کنارمان عبور کند که سؤال عبدالله او را سر جایش نگه داشت : « آقا مجید ! ما فکر کردیم شماخونه اید ، می خواستیم براتون گوشت بیاریم . » لبخندی زد و پاسخ داد : « یکی از همکارام دیشب براش مشکلی پیش اومده بود ، مجبور شدم شیفت دیشب رو به جاش بمونم . »
ادامه دارد . . .
فاطمه ولی نژاد / 94
بسیج دانشجویی دانشگاه امام صادق علیه السلام