داستان دنباله دار
فصل دوم :
قسمت شصت و چهارم :
صدای اذان ظهر بلند شد و ما را مهیای نماز کرد . من و مادر وضو گرفتیم و برای خواندن نماز به اتاق رفتیم . داخل اتاق دو سجاده زیبا پهن شده و با هوشیاری میزبان ، مُهری هم رویش نبود تا به مذهب میهمان هم احترام گذاشته شود .
کمک مادر کردم تا با درد کمتری چادرش را سر کند و آماده نماز شود که هر حرکت اضافی به درد غیر قابل تحمل بدنش اضافه می کرد . نمازم زودتر از مادر تمام شد و از اتاق بیرون آمدم که دیدم مجید هنوز روی سجاده سر به مُهر دارد و لبانش به دعا می جنبد .
حضورم را احساس کرد و با کوتاه کردن سجده اش سر از مُهر برداشت . نگاهش کردم و گفتم : « مجید جان ! برای مامانم دعا کن ! » همچنان که سجاده اش را می پیچید ، به رویم لبخندی زد و گفت : « اتفاقاً داشتم برای مامان دعا می کردم . »
و زیر لب زمزمه کرد : « إن شاء الله که دست پُر بر می گردیم ! » به چشمانش خیره شدم و با صدایی آهسته پرسیدم : « نگران حرف ابراهیم و بابایی ؟ » با شنیدن نام ابراهیم و پدر ، نگرانی در چشمانش موج زد و خواست چیزی بگوید که مادر
رسید و نتوانست نگرانی اش را با من در میان بگذارد ، در عوض به صورت مادر خندید و گفت : « قبول باشه ! »
...
مادر با چهره ای که از درد و ناراحتی در هم رفته بود ، در جواب مجید لبخندی زد و روی مبل نشست . ریحانه در سکوت میز نهار را آماده می کرد که به کمکش رفتم . با دیدن من لب به دندان گزید و با خوش زبانی تعارف کرد : « شما چرا زحمت می کشید ؟ بفرمایید بشینید ! »
دسته بشقاب ها را از دستش گرفتم و گفتم : « شما دارید با زبون روزه این همه زحمت می کشید ، ما به انداره کافی شرمنده هستیم ! » پارچ آب را وسط میز گذاشت و جواب داد :
« إن شاء الله بتونم براتون یه کاری بکنم ، اینا که زحمتی نیس ! » که با آمدن دیس برنج و ظرف های خورشت ، میز نهار تکمیل شد و عمه فاطمه برای صرف نهار ، تعارفمان کرد و خودشان برای این که ما راحت باشیم ، تنهایمان گذاشتند .
خوردن یک قاشق از برنج و خورشت فسنجان کافی بود تا بفهمم دستپخت عمه فاطمه هم مثل اخلاق و میهمان نوازی اش عالی است ، اخلاقی که خانه اش را در این شهر غریب ، مثل خانه خودمان راحت و دوست داشتنی می کرد ، گرچه مادر معذب بود و مدام غصه می خورد و سرانجام با ناراحتی رو به مجید کرد :
« مجید جان ! ای کاش میذاشتی ماه رمضان تموم شه ، بعد می اومدیم . اینجوری که نمی شه این بنده خداها با زبون روزه همش زحمت می کشن و از ما پذیرایی می کنن . »
مجید لبخندی زد و با شیرین زبانی پاسخ داد : « چاره ای نبود مامان ، هر چی زودتر می اومدیم بهتر بود . » همچنان که نهار می خوردیم ، صدای خوش قرائت قرآن از داخل اتاق می آمد که مجید به نگاه کنجکاو من و مادر لبخندی زد و گفت :
«عمه فاطمه همیشه ماه رمضان با نوارهای استاد پرهیزگار ختم قرآن می کنه . » مادر از شنیدن این جمله آهی کشید و همچنان که به در نیمه باز اتاقی که صوت قرآن از آنجا به گوش می رسید ، نگاه می کرد ، گفت : « چهار روز از ماه رمضان گذشته و من هنوز نتونستم یه خط قرآن بخونم ! »
سپس رو به مجید کرد و با لحنی لبریز افتخار ادامه داد : « من هر سال ماه رمضان یه دور قرآن رو ختم می کردم ! » مجید با غصه ای که در چشمانش نشسته بود ، لبخندی امید بخش نشان مادر داد و گفت :
«إن شاء الله خیلی زود حالتون خوب میشه ! » و مادر با گفتن «إن شاء الله ! » خودش را با غذایش مشغول کرد ، هر چند از ابتدا جز مقدار اندکی چیزی نخورده بود و خوب می دانستم از شدت حالت تهوع و درد نمی تواند لقمه ای را به راحتی فرو بدهد .
احساس سخت و زجرآوری که قاشق و چنگال را میان انگشتان من و مجید هم معطل کرده و اشتهایمان را از غم و غصه کور می کرد . نهار در سکوتی غمگین صرف شد و من به سرعت ظرف ها را جمع کردم که از سر و صدای بشقاب ها ، ریحانه از اتاق خارج شد و به کمکم آمد .
هر چه کردم نتوانستم مجابش کنم که برود و برای شستن ظرف ها دست به کار شد . با کمک هم آشپزخانه را مرتب کرده و به اتاق بازگشتیم که دیدم عمه فاطمه آلبوم عکس های خانوادگی اش را آورده و حسابی مادر را سرگرم کرده است . با دیدن من ، به رویم خندید و گفت : « الهه جان ! بیا بشین ، عکس های بچگی مجید رو نشونت بدم ! »
به شوق دیدن عکس های قدیمی ، کنار عمه فاطمه نشستم و نگاه مشتاقم را به عکس های چسبیده در آلبوم دوختم .
اولین عکس مربوط به دوران نوزادی مجید در آغوش مادر مرحومش بود . عکس بزرگ و واضحی که می توانستم شباهت صورت مجید به سیمای زیبای مادرش را به روشنی احساس کنم .
عمه لبخند غمگینی زد و گفت : « این عکس رو چند ماه قبل از اون اتفاق گرفتن ! » سپس به چشمان مجید که همچنان خیره به عکس مادرش مانده بود ، نگاهی کرد و توضیح داد : « اون مدت که تهران رو شب و روز بمبارون می کردن ، ما همه مون خونه عزیز بودیم و به حساب خودمون اونجا پناه می گرفتیم .
اون روز داداش و زن داداشم یه سَر رفتن خونه شون تا یه سِری وسائل با خودشون بیارن ، ولی مجید رو پیش ما خونه عزیز گذاشتن و گفتن زود برمی گردیم … » که چشمان درشتش از اشک پر شد و با صدایی لرزان ادامه داد :
« ولی دیگه هیچ وقت بر نگشتن ! » بی اختیار نگاهم به چشمان مجید افتاد و دیدم همان طور که نگاهش به عکس مادرش مانده ، قطرات اشکش روی صفحهآلبوم می چکد . با دیدن اشک های گرم عزیز دلم ، نتوانستم جلوی خودم را بگیرم و اشک پای چشمانم نشست .
مادر از شدت تأسف سری جنباند و با گفتن « خدا لعنت کنه صدام رو ! » اوج ناراحتی اش را نشان داد . ریحانه دستش را پیش آورد و آلبوم را ورق زد تا عکس مادر مجید دیگر پیدا نباشد و با دلخوری رو به مادرش کرد : « مامان ! حالا که وقت این حرفا نیس ! »
ادامه دارد . . .
فاطمه ولی نژاد / 94
بسیج دانشجویی دانشگاه امام صادق علیه السلام
فرم در حال بارگذاری ...