« مرغ باغ ملکوت »
داستان دنباله دار
فصل دوم :
قسمت چهل و هفتم :
. . . که مقابلش نشستم و پاسخ دادم : « تو و همه شیعه ها ! »
لبخندی زد و گفت : « الهه جان ! آخه این چه بحثیه که یه دفعه امشب … » که کلامش را شکستم و قاطعانه اعلام کردم :
« مجید ! این بحث ، بحثِ امشب نیست ! بحثِ اعتقاد منه ! » فقط از خدا می خواستم که از حرف هایم ناراحت نشود و شیشه محبتش تَرک بر ندارد ! مثل همیشه آرام و صبور بود و نفس بلندی کشید تا من با لحنی نرم تر ادامه دهم : « مجید جان ! خُب دوست دارم بدونم چرا شما شیعه ها فقط امام علی علیه السلام رو خلیفه پیامبر صلّی الله علیه و آله و سلّم می دونید ؟ چرا
خلفای قبلی رو قبول ندارید ؟ »
احساس می کردم حرف برای گفتن فراوان دارد ، گرچه از به زبان آوردنش اِبا می کرد و شاید برای همین نگاهش را به زمین دوخته بود تا انعکاس حرف های دلش را در چشمانش نبینم . سپس آهسته سرش را بالا آورد و با صدایی گرفته پاسخ داد :
« راستش من هیچ وقت تاریخ اسلام رو نخوندم ! نمی دونم ، شاید شرایط زندگیم طوری بوده که فرصت پیدا نکردم … ولی ما از
بچگی یاد گرفتیم که امام اول ما ، حضرت علی علیه السلام هستن . در مورد بقیه خلفا هم اطلاعی ندارم . »
از پاسخ بی روحش ، ناراحت شدم و خواستم جوابش را بدهم که باران عشق بر صدایش نم زد و این بار با لحنی عاشقانه ادامه داد : « الهه جان ! روزی که من تو رو برای یه عمر زندگی انتخاب کردم ، می دونستم که یه دختر سُنی هستی و می دونستم که در خیلی از مسائل نظرت با من یکی نیست ، ولی برای من خودت مهمی ! من تو رو دوست دارم و از اینکه الآن کنارم نشستی ، لذت می برم . »
در برابر روشنای صداقت کلامش ، اعتراضم در گلو خاموش شد و او همچنان در میدان فراخ احساسش جولان می داد : « الهه جان ! من تو این دنیا هیچکس رو به اندازه تو دوست ندارم و تو رو با هیچی تو این دنیا عوض نمی کنم ! من بهت حق میدم که دوست داشته باشی عقاید همسرت با خودت یکی باشه ، ولی حالا که خدا اینجوری خواسته و همسر تو یه شیعه اس … »
و دیگر نتواست ادامه دهد ، شاید هم می خواست باقی حرف هایش را با زبان زیبای چشمانش بگوید که با نگاه سرشار از محبتش به چشمانم خیره مانده و پلکی هم نمی زد . زیر بارش احساسش ، شعلهمباحثه اعتقادی ام خاموش شد و ساکت سر به زیر انداختم . به قصد برداشتن گامی برای هدایت او به مذهب اهل تسنن ، قدم به این میدان گذاشته و حالا با بار سنگینی که از حرف های او بر دلم مانده بود ، باید از صحنه خارج می شدم .
من می خواستم حقانیت مذهب اهل سنت را برای او اثبات کنم و او با فرسنگ ها فاصله از آنچه در ذهن من بود ، می خواست صداقت عشقش را به دلم بفهماند !
من زبانم را می چرخاندم تا اعتقادات منطقی ام را به گوشش برسانم و او نگاهش را جاری می کرد تا احساسات قلبی اش را برابر چشمانم به تصویر کشد و این همان چیزی بود که دست مرا می بست !
* * * * *
باز شبی طولانی از راه رسیده و باید دوری مجید را تا صبح تحمل می کردم که البته این بار سخت تر از دفعه قبل بر قلبم می گذشت که بیشتر به حضورش عادت کرده و به آهنگ صدایش خو گرفته بودم . نماز مغرب را خواندم و به بهانه خرید چند قلم جنس هم که شده از خانه بیرون زدم تا برای چند قدمی که تا مغازه سرِ خیابان راه بود ، از خانۀ بدون مجید فاصله گرفته باشم .
شهر ، خلوت و ساکت ، زیر نور زرد چراغ های حاشیه خیابان ، نشسته و خستگی یک روز گرم و پُر هیاهوی نیمه خرداد را دَر می کرد . به خانه هایی که همگی چراغ هایشان روشن بود و بوی غذایشان در کوچه پیچیده ، نگاه می کردم و می توانستم تصور کنم که در هر یک از آنها چه جمع پُر شوری دور یک سفره نشسته اند و من باید به تنهایی ، بارِ این شب طولانی بهاری را به دوش می کشیدم و به یاد شب های حضور مجید ، دلم را به امید آمدنش خوش می کردم .
چند قدمی تا سر کوچه مانده بود که صورت عبدالله را در نور چراغ دیدم و پیش از آنکه متوجه حضور من شود ، سلام کردم . با دیدن من با تعجب سلام کرد و پرسید : « کجا الهه جان ؟ » کیف پول دستی ام را نشانش دادم و گفتم : « دارم میرم سوپر خرید کنم . »
خندید و گفت : « آهان ! امشب آقاتون خونه نیس ، شما به زحمت افتادین ! » و در مقابل خنده کم رنگم ادامه داد : « خُب منم
باهات میام ! » از لحن مردانه اش خنده ام گرفت و گفتم : « تا همین سر خیابون میرم ! تو برو خونه . » به صورتم لبخند زد و این بار با لحنی برادرانه جواب داد : « خیلی وقته با هم حرف نزدیم ! لااقل تا سر خیابون یه کم با هم صحبت می کنیم ! »
پیشنهاد پُر محبتش را پسندیدم و با هم به راه افتادیم که نگاهم کرد و گفت : « الهه ! از وقتی مجید اومده ، دیگه اصلاً فرصت نمی شه با هم خلوت کنیم ! » خندیدم و با شیطنت گفتم : « خُب این مشکل خودته ! باید زودتر زن بگیری تا تو هم با خانمت خلوت کنی ! »
از حرفم با صدای بلند خندید و گفت : « تقصیر تو و مامانه که من هنوز تنهام ! » که با رسیدن به مقابل مغازه ، شیطنت خواهر برادری مان نیمه تمام ماند .
یک بسته ماکارونی و یک شیشه دارچین تمام خریدی بود که به بهانه اش از فضای ساکت و سنگین خانه گریخته بودم . از مغازه که خارج شدیم به جای مسیر منتهی به خانه ، عبدالله به آن سوی خیابان اشاره کرد و گفت : « اگه خسته نیستی یه کم قدم
بزنیم ! »
ادامه دارد . . .
فاطمه ولی نژاد / 94
بسیج دانشجویی دانشگاه امام صادق علیه السلام