« مرغ باغ ملکوت »
داستان دنباله دار :
فصل دوم :
قسمت چهل و يكم :
شرمنده از عذابی که به مادرم داده بودم ، سرم را پایین انداختم که مجید چند قدمی جلو آمد و گفت : « تقصیر من شد ! من از الهه خواستم بریم بیرون ! فکر نمی کردم انقدر نگران بشید ! » سپس شلنگ را برداشت و با مهربانی ادامه داد : « مامان شما برید ، بقیه حیاط رو من می شورم . »
مادر خواست تعارف کند که مجید دست به کار شد و من دست مادر را گرفتم و گفتم : « حالا بیاید بریم بالا یه چایی بخوریم ! »
سری جنباند و گفت : « نه مادرجون ! الآن ابراهیم زنگ زده داره میاد اینجا ، تو بیا بریم . »
به شوق دیدن ابراهیم ، پیشنهاد مادر را پذیرفتم و همراهش رفتم . داخل اتاق که شدیم ، پرسیدم : « مگه امروز نرفته انبار پیش بابا ؟ » و همه ماجرا همین بود که مادر آهی کشید و پاسخ داد : « چی بگم ؟ یه نیم ساعت پیش زنگ زد و کلی غُر زد ! از دست بابات خیلی شاکی بود ! گفت میام تعریف می کنم . »
سپس زیر سماور را روشن کرد و با دلخوری ادامه داد : « این پدر و پسر رو که می شناسی ، همیشه مثل کارد و پنیر می مونن ! » تصور اینکه ابراهیم بخواهد مقابل مجید از پدر بدگویی کند ، ناراحتم می کرد ، اما مجید مشغول شستن حیاط بود و نمی توانستم به هیچ بهانه ای بخواهم که به اتاق خودمان برود و دقایقی نگذشته بود که ابراهیم آمد .
حسابی از دست پدر دلخور بود و ظاهراً برای شکایت نزد مادر آمده بود . خدا خدا می کردم تا مجید در حیاط است ، حرفش را بزند و بحث را تمام کند و همین که چای را مقابلش گذاشتم ، شروع کرد :
« ببین مامان! درسته که از این باغ و انبار چیزی رسماً به اسم من و محمد نیس ، ولی ما داریم تو این نخلستون ها جون می کَنیم ! »
مادر نگاهش کرد و با مهربانی پرسید : « باز چی شده مادرجون ؟ » و پیش از آنکه جوابی بدهد ، مجید وارد اتاق شد و ابراهیم بدون توجه به حضور او ، سر به شکایت گذاشت : « بابا داره با همه مشتری های قبلی به هم می زنه ! قراردادش رو با حاج صفی و حاج آقا ملکی به هم زده ! منم تا حرف می زنم میگه به تو هیچ ربطی نداره ! ولی وقتی محصول نخلستون تلف بشه ، خب من و محمد هم ضرر میدیم ! »
مجید سرش را پایین انداخته و سکوت کرده بود که مادر اشاره کرد تا برایش چای بیاورم و همزمان از ابراهیم پرسید : « خُب مادر جون ! حتماً مشتری بهتری پیدا کرده ! » و این حرف مادر ، ابراهیم را عصبانیتر کرد :
«مشتری بهتر کدومه ؟!!! چند تا تاجر عرب مهاجرن که معلوم نیس از کجا اومدن و دارن با هزار کلک و وعده و وعید ، سهم خرمای نخلستون ها رو یه جا پیش خرید میکنن ! » چای را که به مجید تعارف کردم ، نگاهم کرد و طوری که ابراهیم و مادر
متوجه نشوند ، گفت : « الهه جان ! من خسته ام ، میرم بالا . »
شاید از نگاهم فهمیده بود که حضورش در این بحث خانوادگی اذیتم می کند و شاید هم خودش معذب بود که بی معطلی از جا بلند شد و با عذرخواهی از مادر و ابراهیم رفت . کنار ابراهیم نشستم و پرسیدم : « محمد چی میگه ؟ »
لبی پیچ داد و گفت : « اونم ناراحته ! فقط جرأت نمی کنه چیزی بگه ! » مادر مثل اینکه باز دل دردش شروع شده باشد ، با دست سطح شکمش را فشار می داد ، ولی گلایه های ابراهیم تمام نمی شد که از شدت درد صورت در هم کشید و با ناراحتی رو به ابراهیم کرد :
« ابراهیم جان ! تو که میدونی بابات وقتی یه تصمیمی بگیره ، دیگه من و تو حریفش نمی شیم ! » و ابراهیم خواست باز اعتراض کند که به میان حرفش آمدم و گفتم : « ابراهیم ! مامان حالش خوب نیس ! حرص که می خوره ، دلش درد میگیره … »
ولی به قدری عصبی بود که حرفم را قطع کرد و فریاد کشید : « دل دردِ مامان خوب میشه ! ولی پول و سرمایه وقتی رفت دیگه بر نمی گرده ! »
و با عصبانیت از جا بلند شد و همچنان که بد و بیراه می گفت ، از خانه بیرون رفت . رنگ مادر پریده بود و از درد ، روی شکمش خم شده بود که با نگرانی به سمتش رفتم و گفتم : « مامان ! دراز بکش تا برات نبات داغ بیارم . »
چشمانش را که از درد بسته بود ، به سختی گشود و با صدای ضعیفی پاسخ داد : « نمی خواد مادرجون ! چیزی نیس ! » وقتی تلخی درد را در چهره اش می دیدم ، غم عمیقی بر دلم می نشست و نمی دانستم چه کنم تا دردش قدری قرار بگیرد که دستم را گرفت و گفت : « الهه جان ! دیشب که شوهرت نبوده ، حالا هم که اومده ، تو اینجایی ، دلخور میشه ! پاشو برو خونه ات . »
دستش را به گرمی فشردم و گفتم : « مامان ! من چه جوری شما رو با این حال بذارم و برم ؟ » که لبخند بی رمقی زد و گفت : « من که چیزیم نیس ! عصبی شدم دوباره دلم درد گرفته ! خوب میشه ! » و بالاخره با اصرارهایش مجبورم کرد تا تنهایش بگذارم و به طبقه بالا نزد مجید بروم .
درِ اتاق را که باز کردم ، دیدم مجید روی مبل نشسته و مثل اینکه منتظر بازگشت من باشد ، چشم به در دوخته است . لبخندی زدم و گفتم : « فکر کردم خسته بودی ، خوابیدی ! » با دست اشاره کرد تا کنارش بنشینم و با مهربانی پاسخ داد : « حالا وقت برای خوابیدن زیاده ! » کنارش که نشستم ، دست در جیب پیراهن سورمه ای رنگش کرد و بسته کوچکی که با زَر ورق بنفشی کادوپیچ شده بود ، در آورد و مقابل نگاه مشتاقم گرفت که صورتم از خنده پُر شد و هیجان زده پرسیدم :
« وای ! این چیه ؟ » خندید و با لحن گرم و گیرایش پاسخ داد : « این یعنی این که دیشب تا صبح به فکرت بودم و دلم برات خیلی تنگ شده بود ! » هدیه را از دستش گرفتم و با گفتن « خیلی ممنونم ! » شروع به باز کردن کاغذ کادو کردم . در میان زَر ورق ، جعبه کوچکی قرار داشت که به نظر جعبه جواهرات می آمد و وقتی جعبه را گشودم با دیدن پلاک طلا حیرت زده شدم . پلاک طلایی که به زنجیر ظریفی آویخته شده و در میان حلقه باریکش ، طرحی زیبا از نام ” الهه ” می درخشید .
ادامه دارد . . .
فاطمه ولی نژاد / 94
بسیج دانشجویی دانشگاه امام صادق علیه السلام