« مرغ باغ ملکوت »
داستان دنباله دار :
فصل دوم :
قسمت سي و هفتم :
با لحن گرم مجید که به اسم صدایم می کرد ، چشمانم را گشودم ، اما شیرینی خواب سحرگاه دست بردار نبود که باز صدای مهربانش در گوشم نشست : « الهه جان ! بیدار شو ! وقت نمازه . »
نگاهم را به دنبالش دور اتاق گرداندم ، ولی در اتاق نبود . پنجره اتاق باز بود و نسیم خنک و خوشبوی صبح 31 فروردین ماه سال 92 ، به چشمان خمار و خواب آلودم ، دست می کشید .
از اتاق خواب که بیرون آمدم ، صدای تکبیرش را شنیدم و دیدم نمازش را شروع کرده که من هم برای گرفتن وضو به دستشویی رفتم . در این چند روزی که از شروع زندگی مان می گذشت ، هر روز من او را برای نماز صبح بیدار کرده بودم ، اما امروز ، او راحت تر از من دل از خواب کَنده بود .
نمازم را خواندم و برای آماده کردن صبحانه به آشپزخانه رفتم . آشپزخانه ای که بعد از رفتن محمد و عطیه تا یکی دو هفته پیش ، جز یک گاز رومیزی رنگ و رو رفته و یخچالی دست دوم و البته چند تکه ظرف کهنه چیزی به خود ندیده بود و حالابا جهیزیه زیبا و پُر زرق و برق من ، جلوه ای دیگر پیدا کرده بود .
از میان ظروف زیبا و رنگارنگی که در کابینت ها چیده بودم ، چند پیش دستی انتخاب کرده و قطعات کره و پنیر را با سلیقه خُرد کردم . کاسه مربا و عسل و شیره خرما را هم روی میز گذاشتم تا در کنار سبد حصیری نان ، همه چیز مهیای یک صبحانه نو عروسانه باشد که مجید در چهارچوب درِ آشپزخانه ایستاد و با لبخندی تحسین آمیز گفت :
«چی کار کردی الهه جان ! من عادت به این صبحونه ها ندارم ! » در برابر لحن شیرینش لبخندی زدم و گفتم : « حالا شیر می خوری یا چایی ؟ » صندلی فرفورژه قرمز رنگ را عقب کشید و همچنان که می نشست ، پاسخ داد : « همون چایی خوبه ! دستت درد نکنه ! »
فنجان چای را مقابلش گذاشتم و گفتم : « بفرمایید ! » که لبخندی زد و با گفتن « ممنونم الهه جان ! » فنجان را نزدیک تر کشید و من پرسیدم :
« امشب دیر میای ؟ » سری جنباند و پاسخ داد : « نه عزیزم ! إن شاء الله تا غروب میام . » و من با عجله سؤال بعدی ام را پرسیدم : « خُب شام چی می خوری ؟ » لقمه ای را که برایم پیچیده بود ، مقابلم گرفت و با شیرین زبانی جواب داد : « این یه هفته همه غذاها رو من انتخاب کردم ! امشب بگو خودت دلت چی می خواد ! »
با لبخندی که به نشانه قدردانی روی صورتم نشسته بود ، لقمه را از دستش گرفتم و گفتم : « من همه غذاها رو دوست دارم ! تو بگو چی دوست داری ؟ » و او با مهربانی پاسخم را داد : « منم همه چی دوست دارم ! ولی هنوز مزه اون خوراک میگو که مامانت اون شب پخته بود ، زیرِ زبونمه ! »
از انتخاب سختی که پیش پایم گذاشته بود ، به آرامی خندیدم و گفتم : «اون غذا فقط کار مامانه ! اگه من بپزم به اون خوشمزگی نمی شه ! » به چشمانم خیره شد و با لبخندی شیطنت آمیز گفت : « من مطمئنم اگه تو بپزی خیلی خوشمزه تر می شه ! » و باز خلوت سحرگاهی خانه از صدای خنده های شاد و شیرینش پُر شد .
از خانه که بیرون رفت ، طبق عادت این چند روزه زندگی مان ، با عجله چادر سر کردم و برای خداحافظی به بالکن رفتم . پشت در حیاط که رسید ، به سمتم برگشت و برایم دست تکان داد و رفت و همین که در را پشت سرش بست ، غم دوری اش بر دلم نشست و به امید بازگشتش ، آیة الکرسی خواندم و به اتاق برگشتم .
حالا تا غروب که از پالایشگاه باز می گشت ، تنها بودم و باید خودم را با کار های خانه سرگرم می کردم . خانه که با یک تخته فرش سفید و ویترین پُر شده از سرویس های کریستال ، نمایی تمام عیار از خانه یک نوعروس بود . پرده های اتاق را از حریر سفید با والان های ساتن طلایی رنگ انتخاب کرده بودم تا با سرویس چوب طلایی رنگم هماهنگ باشد .
دلتنگی های مادر و وابستگی عجیبی که به من داشت ، به کمک دستِ تنگ مجید آمده و قرار شده بود تا مدتی در همین طبقه اجاره ای از خانه پدری زندگی کنیم . البته اوضاع برای مجید تغییر نکرده بود که بایستی همچنان اجاره ماهیانه را پرداخت می کرد و پول پیش خانه هم در گاو صندوق پدر جا خوش کرده بود ، نه مثل ابراهیم و محمد که بی هیچ هزینه ای تا یک سال در این طبقه زندگی کردند .
تا ساعتی از روز خودم را به کارهای خانه مشغول کردم و حوالی ظهر بود که دلم هوای مادر را کرد . پیچ های گاز را بررسی کردم تا بسته باشد و با خیالی راحت به طبقه پایین رفتم . در اتاق را باز کردم و دیدم مادر تنها روی مبلی نشسته و عدس پاک می کند که با لحنی غرق شور و انرژی سلام کردم . با دیدنم ، لبخندی زد و گفت :
« بَه بَه ! عروس خانم ! » خم شدم و صورتش را بوسیدم و خودم را برایش لوس کردم : « مامان ! امروز حال نداشتم نهار درست کنم ! اومدم نهار با شما بخورم ! » خندید و به شوخی گفت : «حالا نهار رو با من بخوری ! شام رو می خوای چی کار کنی ؟ حتماً به آقا مجید میگی برو خونه مامانم ، آره ؟ »
دیس عدس را از دستش گرفتم تا کمکش کنم و با شیرین زبانی پاسخ دادم : « نخیر ! قراره شب خوراک میگو درست کنم ! » از غذای مجلسی و پُر درد سری که برای شب در نظر گرفته بودم ، تعجب کرد و پرسید : « ماشاءالله ! حالا بلدی ؟ »
و مثل اینکه پرسش مادر داغ دلم را تازه کرده باشد ، با نگرانی گفتم : « نه ! می ترسم خراب شه ! آخه مجید اون شب از خوراک میگو شما خیلی خوشش اومده بود ! اگه مثل دستپخت شما نشه ، بیچاره می شم ! »
مادر از این همه پریشانی ام خنده اش گرفت و دلداری ام داد : « نترس مادر جون ! من مطمئنم دستپخت تو هم خوشمزه اس ! » سپس خنده از روی صورتش جمع شد و با رگه ای از نگرانی که در صدایش موج می زد ، پرسید :
« الهه جان ! از زندگی ات راضی هستی ؟ »
ادامه دارد . . .
فاطمه ولی نژاد / 94
بسیج دانشجویی دانشگاه امام صادق علیه السلام