« مرغ باغ ملکوت »
داستان دنباله دار :
قسمت سي و ششم :
برای آخرین بار ، در آیینه به خودم نگاه کردم . چادر سپیدی که نقشی از شاخه های سرخابی در زمینه ملیحش خود نمایی می کرد ، به سر کرده و آماده میهمانی امشب می شدم . شب طولانی و به نسبت سردِ 26 بهمن ماه سال 91 که مقدر شده بود شب نامزدیِ من با یک جوان شیعه باشد !
تعریف و تمجیدهایمحمد و عطیه و لعیا و به خصوص عبدالله و مادر ، سرانجام کارساز افتاده و توانسته بود پدر را مجاب کند تا به ازدواج تنها دخترش با این جوان شیعه رضایت دهد .
اندیشه خوشبختی من ، لبخندی شیرین بر صورت پُر چین و چروک و آفتاب سوخته اش نشانده و به چهره اش مهربانیِ کم سابقه ای بخشیده بود . پیراهن عربی سفیدی که فقط برای مراسم های مهم استفاده می کرد ، به تن کرده و روی مبل بالای اتاق ، انتظار ورود میهمانان را می کشید .
لعیا هم آن قدر زیر گوش ابراهیم خوانده بود که دیگر دست از اشکال تراشی برداشته و با پوشیدن کت و شلواری شکلاتی رنگ ، آماده مراسم مهم امشب شده بود .
عطیه و لعیا در آشپزخانه مشغول آخرین تزئینات دیس شیرینی و میوه بودند و مادر چای را دم کرده بود که سرانجام انتظارم به سر رسید و میهمانان آمدند .
پیشاپیش همه ، عمو جواد وارد شد و جعبه کیک بزرگی را که با خود آورده بود ، به دست عبدالله داد و پشت سرش مریم خانم و میهمان جدیدی که عمۀ بزرگ آقای عادلی بود و ” عمه فاطمه “ صدایش می کردند .
آخرین نفر هم آقای عادلی بود که با گام هایی متین و چشمانی که بیش از همیشه می درخشید ، قدم به اتاق گذاشت و دسته گل بزرگی را که خوشۀ پُرباری از گلهای رُز سرخ و سفید بود ، روی میز کنار اتاق نشیمن قرار داد .
موهای مشکی اش را مرتب تر از همیشه سشوار کشیده و نشسته در کت و شلواری مشکی و پیراهنی سپید ، غرق آب و عرقِ شرم و حیا شده بود . عمه فاطمه با آغوش باز به استقبالم آمد و به گرمی احوالم را پرسید . صورت سفید و مهربانی داشت که خطوط عمیقش ، نشان از سالخوردگی اش می داد ، گرچه لحظه ای خنده از رویش محو نمی شد .
مثل اینکه از کمر درد رنج ببرد ، به سختی روی مبل نشست و بسته کادو پیچ شده ای را از زیر چادر مشکی اش بیرون آورد و روی مبل کناری گذاشت . چهرۀ عمو جواد جدیت دفعه قبل را نداشت و با رفتاری مهربان و صمیمی حسابی با پدر و ابراهیم گرم گرفته بود .
حالا با حضور آقای عادلی ، احساس شیرینی به دلم افتاده و به جانم آرامش می داد ، آرامشی که می توانستم در خنکای لطیفش ، تمام رؤیاهای دست نیافتنی ام را نه در خواب که در بیداری ببینم !
صورتش روشن تر از همیشه ، آنچنان از شادی و شعف می درخشید ، که حتی در پشت پردۀ نجابت هم پنهان شدنی نبود !
در حضور گرم و مهربانش احساس آنچنان امنیتی می کردم که در حضور کسی جز او لمسش نکرده بودم !
امنیتی که انگیزه همراهی اش را بی هیچ ترس و تردیدی به من می بخشید و تمام این احساسات در مذاق جانم به شیرینی نقش بست وقتی عمه فاطمه انگشتر طلای پر از نگینی را به نشانه نامزدی در دستم کرد ، رویم را بوسید و زیر گوشم زمزمه کرد :
« إن شاء الله سفید بخت بشی دخترم ! » و صدای صلوات فضای اتاق را پُر کرد . احساس می کردم تمام ذرات بدنم شبیه گلبرگ های شقایق در دلِ باد ، به لرزه افتاده و دلم بیتاب وصالی شیرین ، در قفسه سینه ام پَر پَر می زد .
بی آنکه بخواهم نگاهم به چشمانش افتاد که مثل سطح صیقل خورده خلیج فارس در برابر آفتاب ، می درخشید و نجیبانه می خندید ! مریم خانم بسته کادو را گشود و پارچه درونش را به دست عمه فاطمه داد . عمه کنارم نشست ، پارچه را با هر دو دست مقابلم گرفت و با لحنی لبریز محبت توضیح داد :
« الهه خانم ! این پارچۀ چادری رو عزیزِ خدا بیامرز چند سال قبل از مکه به نیت عروسِ مجید اُورد . قابلت رو نداره عزیزم ! تبرکه ! »
و پیش از آنکه فرصت قدردانی پیدا کنم ، پارچه حریرِ شیری رنگ را گشود و روی چادرم ، بر سرم انداخت و بار دیگر صوتِ صلوات مثل ترنم به هم خوردن بال فرشتگان ، آسمان اتاق را پُر کرد .
ادامه دارد . .
فاطمه ولی نژاد / 94
بسیج دانشجویی دانشگاه امام صادق علیه السلام