« مرغ باغ ملکوت »
داستان دنباله دار :
جان شيعه ، اهل سنت
قسمت بيست و هشتم :
از صدای ضعیفی که از بیرون اتاق خواب در گوشم می پیچید ، چشمانم را گشودم . پنجره اتاق باز بود و نسیم خنکی که به همراه درخشش آفتابِ صبح ، به صورتم دست می کشید ، مژده آغاز یک روزِ خوب را می داد !
طعم خوش میهمانی دیشب با آن همه صفا و صمیمیت ، هنوز در مذاق جانم مانده بود که سبک و سرِ حال از روی تختخواب بلند شدم و از اتاق بیرون رفتم که دیدم صدای بیدار باشِ من ، صدای چرخ خیاطی بوده است . مادر گوشه اتاق نشیمن ، پشت چرخ خیاطی نشسته بود و میان مُشتی تکه پارچه های سفید ، حاشیه ملحفه ها را با ظرافتی هنرمندانه دوخت می گرفت .
نگاهی به ساعت انداختم و با دیدن ساعت نه صبح ، حسابی جا خوردم : « سلام مامان ! چرا زودتر بیدارم نکردی ؟ »
از صدای من تازه متوجه حضورم شد و با لبخندی مهربان جوابم را داد : « سلام مادرجون ! آخه دیشب که تا دوازده داشتی ظرف میشستی و خونه رو مرتب می کردی . گفتم لااقل صبح بخوابی . » از همدردی اش استفاده کردم و خواستم خودم را برایش لوس کنم که با لحنی کودکانه شکایت کردم : « تازه بعد از نماز صبح هم انقدر عبدالله سر و صدا کرد که تا کلی وقت خوابم نبرد . »
مادر با قیچی ، نخ های اضافی خیاطی اش را از پارچه برید و گفت : « آخه امروز باید می رفت اداره آموزش و پرورش دنبال پرونده هاش می گشت . » کنارش نشستم و با نگاهی به این همه پارچه سفید ، پرسیدم : « مامان ! اینا چیه داری می دوزی ؟ »
به پرده های جدید اتاق پذیرایی اشاره کرد و گفت : « برای زیر پرده ها می دوزم . آخه زیر پرده های قبلی خیلی کهنه شده . گفتم حالا که پرده ها رو عوض کردیم ، زیر پرده ها رو هم عوض کنیم . »
سپس نگاهم کرد و با مهربانی ادامه داد : « مادر جون ! من صبحونه خوردم . تو هم برو بخور . عبدالله صبح نون گرفته تو سفره اس . » از جا بلند شدم و برای خوردن صبحانه به آشپزخانه رفتم . نان و پنیر و خرما ، صبحانه مورد علاقه ام بود که بیشتر صبح ها می خوردم .
صبحانه ام را خوردم و مشغول مرتب کردن آشپزخانه شدم که کسی به درِ اتاق زد . به چهارچوب در آشپزخانه رسیدم که دیدم مادر چادرش را سر کرده تا در را باز کند و با دیدن من با صدایی آهسته گفت : « آقا مجید که صبح موقع نماز رفت سرِ کار ، کیه ؟ »
و بی آنکه منتظر پاسخی از من بماند ، در را گشود و پس از چند ثانیه با مریم خانم به اتاق بازگشت . از دیدن کسی که انتظارش را نداشتم ، حسابی دستپاچه شدم . دلم می خواست او مرا با لباس های مرتب تر و سر و وضع آراسته تری ببیند ،
ولی دیگر فرصتی نبود که با اکراه از آشپزخانه خارج شدم و سلام کردم . با رویی خوش جوابم را داد و در برابر عذرخواهی های مادر به خاطر پهن بودن بساط خیاطی ، لبخندی زد و گفت : « شما ببخشید که من سرِ صبحی مزاحمتون شدم . »
و مادر با گفتن « اختیار دارید ! خیلی خوش اومدید ! » به من اشاره کرد تا برایشان چای بریزم و خودش کنار مریم خانم روی مبل نشست . با سینی چای که به اتاق بازگشتم ، دیدم صحبت شان همچنان درمورد میهمانی دیشب است و ستایش های مریم خانم و پاسخ های متواضعانه مادر .
مقابل مریم خانم خم شدم و با گفتن « بفرمایید ! » سینی چای را با احترام تعارفش کردم که به رویم خندید و گفت : « قربون دستت عزیزم ! بیا بشین کارِت دادم ! » با شنیدن این جمله ، کاسه قلبم از اضطراب سرریز شد و سعی کردم پنهانش کنم که سینی خالی را روی میز گذاشتم و مقابلش نشستم .
از نگاه مادر هم می خواندم که کنجکاو و منتظر ، چشم به دهان مریم خانم دوخته تا ببیند چه می گوید و او با لبخندی که همیشه بر صورتش نقش بسته بود ، شروع کرد : « راستش ما به خواست مجید اومدیم بندر عباس تا جای پدر و مادرش که نه ، به جای خواهر و برادر بزرگترش باشیم . »
سپس نگاهی به مادر کرد و پرسید : « حتماً اطلاع دارید که پدر و مادر مجید ، به رحمت خدا رفتن ؟ » و مادر با گفتن « بله ، خدا رحمتشون کنه ! » او را وادار کرد تا ادامه دهد : « خُب تا اون موقع که عزیز جون زنده بودن ، جای مادرش بودن و بعد از فوت ایشون ، جواد غیر از عمو ، مثل برادر بزرگترش بود . حالا هم روی همون احساسی که مجید به جواد داشت از ما خواست که بیایم اینجا و مزاحم شما بشیم . »
از انتظار شنیدن چیزی که برایش این همه مقدمه چینی می کرد ، قلبم سخت به تپش افتاده و او همچنان با چشمانی آرام و چهره ای خندان می گفت : « إن شاء الله که جسارت ما رو می بخشید ، ولی خُب سنت اسلامه و ما بزرگ ترها باید کمک کنیم . »
مادر مثل این که متوجه منظور مریم خانم شده باشد ، با لبخندی ملیح صحبت های او را دنبال می کرد و من که انگار نمی خواستم باور کنم ، با دلی که در سینه ام پَر پَر میزد ، سر به زیر انداخته و انگشتان سردم را میان دستان لرزانم ، فشار می دادم که سرانجام حرف آخرش را زد : « راستش ما مزاحم شدیم تا الهه خانم رو برای مجید خواستگاری کنیم . »
لحظاتی جز صدای سکوت ، چیزی نمی شنیدم که احساس می کردم گونه هایم آتش گرفته و تمام ذرات بدنم می لرزد . بی آنکه بخواهم تمام صحنه های دیدار او ، شبیه کتابی پُر خاطره مقابل چشمانم ورق می خورد و وجودم را لبریز از خیالش می کرد که ادامه صحبت مریم خانم ، سرم را بالا آورد : « ما می دونیم که شما اهل سنت هستید و ما شیعه . قبل از اینم که بیایم بندر عباس ، جواد خیلی با مجید تلفنی صحبت کرد . اما نظر مجید یه چیز دیگه اس . »
و من همه وجودم گوش شده بود تا نظر او را با همه وجودم بشنوم : « مجید ميگه همه ما مسلمونیم !
البته من و جواد هم به این معتقدیم که همه مسلمونا مثل برادر می مونن ، ولی خُب اختلافات مذهبی رو هم باید در نظر گرفت . حتی دیشب هم تا نصفه شب ، مجید و جواد با هم حرف می زدن . ولی مجید فکراشو کرده و میگه مهم خدا و قبله و قرآنه که همه مون بهش معتقدیم ! »
ادامه دارد . . .
فاطمه ولی نژاد / 94
بسیج دانشجویی دانشگاه امام صادق علیه السلام