« مرغ باغ ملکوت »
داستان دنباله دار :
جان شيعه ، اهل سنت
قسمت بيست و دوم :
لقمه نانی را که برداشته بودم ، دوباره در سفره گذاشتم و برای سر کردن چادر به اتاق رفتم . چادرم را که سر کردم ، در آیینه نگاهی به چهره ام انداختم . صورتم از شدت گریه های ساعتی پیش پژمرده شده بود و سفیدی چشمانِ پُف کرده ام ، به سرخی می زد . دوست نداشتم او مرا با این رنگ و رو ببیند ، ولی چاره ای نداشتم و باید با همین صورت افسرده به اتاق باز می گشتم .
چند دقیقه ای گذشت و خبری از عبدالله و آقای عادلی نشد که محمد خندید و گفت : « فکر کنم روش نمی شه بیاد تو ! » و حرفش تمام نشده بود که بالاخره عبدالله او را با خودش آورد . با لحنی گرم و صمیمی به همه سلام کرد و با نجابت همیشگی اش آغاز کرد : « شرمنده ! نمی خواستم مزاحم بشم . ولی شیر دستشویی آشپزخونه خراب شده بود … »
که مادر با مهربانی به میان حرفش آمد : « حالا برای درست کردن شیر وقت زیاده . بفرمایید سر سفره ، شما هم مثل پسرم می مونی . » در برابر مهربانی مادر ، صورتش به خنده ای ملیح گشوده شد و با گفتن « خیلی ممنونم ! » سر سفره ، جایی که عبدالله بین خودش و محمد برایش باز کرده بود ، نشست . مادر بشقابی غذا کشید و با خوشرویی به دست آقای عادلی داد و گفت : « شاید مثل غذاهای خودتون خوشمزه نباشه ! ولی ناقابله . »
که لبخندی زد و جواب داد : « اختیار دارید حاج خانم ! اتفاقاً غذاهای بندر خیلی خوشمزه اس ! » محمد ظرف ترشی را جلوتر کشید و با خنده گفت : « با ترشی بخور ، خوشمزه ترم می شه ! » سپس دستی روی پای آقای عادلی زد و پرسید : « حالا خودت یاد گرفتی غذای بندری درست کنی ؟ »
از این سؤال محمد ، خندید و گفت : « هنوز نه ، راستش یه کم سخته ! » ابراهیم همان طور که برای ساجده لقمه می گرفت ، با شیطنت جواب داد : « باید بیای پیش مامان ، بهترین غذاهای بندری رو بهت یاد میده ! »
و پدر علاقه خاصی به کسب و کار داشت که بحث را عوض کرد و پرسید : « وضع کار چطوره آقا مجید ؟ » و او تنها به گفتن « الحمد لله ! » اکتفا کرد که پدر دوباره پرسید : « از حقوقت راضی هستی ؟ » لحظه ای مکث کرد و سپس با صدایی آکنده از رضایت پاسخ داد : «خدا رو شکر ! خوبه ! کفاف زندگی من رو میده حاج آقا . »
که ابراهیم مثل اینکه یاد چیزی افتاده باشد ، خندید و رو به محمد کرد : « محمد ! عصری نبودی ببینی این پسره چجوری از حقوقش حرف میزد ! اگه همسایه مون نبود ، خیال می کردم پسر امیر کویته ! » محمد لقمه اش را قورت داد و متعجب پرسید : « کی رو میگی ؟ » و ابراهیم پاسخ داد : «همین لقمه ای که عیال بنده گرفته بود ! »
زیر چشمی به پدر نگاه کردم و دیدم با آمدن نام خواستگار ، دوباره هاله ای از اخم صورتش را پوشانده است که لعیا همچنان که خُرده های غذا را از روی پیراهن ساجده جمع می کرد ، پاسخ کنایه ابراهیم را با دلخوری داد : « من چه لقمه ای گرفتم ؟!!! من فقط راوی بودم . »
محمد که به کلی گیج شده بود ، پرسید : « قضیه چیه ؟ » ابراهیم چربی غذا را از دور دهانش پاک کرد و با خونسردی جواب داد : « هیچی بابا ، امروز پسر این همسایه بالایی مون اومده بود خواستگاری الهه . » جمله ای که از زبان ابراهیم جاری شد ، بی آنکه بخواهم سرم را بالا آورد و نگاهم را به میهمانی چشمان آرام این مرد غریبه بُرد و دیدم نگاه او هم به استقبالِ آمدنم ، در ایوان مژگانش قد کشیده و بی آنکه پلکی بزند ، تنها نگاهم می کند . شاید چند لحظه بیشتر طول نکشید ، گرچه طولانی ترین پیوندی بود که از روز ورودش به این خانه ، بین چشمان مان جان گرفته بود که سرم را پایین انداختم ، در حالی که تا لحظه آخر ، نگاه او همچنان بر چشمان پف کرده و سرخم خیره مانده بود .
نمی توانستم تصور کنم با شنیدن این خبر و دیدن این صورت پژمرده ، چه فکری می کند که به یکباره به خودم آمدم و از این که نگاهم برای لحظاتی به نگاه مردی جوان گره خورده بود ، از خدای خودم شرم کردم . از این که بار دیگر خیالش بی پروا و جسورانه به قلبم رخنه کرده بود ، جام ترس از گناه در قلبم پیمانه شد و از دنیای احساس خارج که نه ، فرار کردم .
انگار دوباره به فضای اتاق بازگشته باشم ، متوجه صدای محمد شدم که در پاسخ ابراهیم می گفت : « کی ؟ همون پسر قد بلنده که
پژو داره ؟ » و چون تأیید ابراهیم را دید ، چین به پیشانی انداخت و گفت : « نه بابا ، اون که به درد نمی خوره ! اون دفعه اومده بودم خونه تون دیدمش . رفتارش اصلاً درست نیس ! »
مادر با نگرانی پرسید : « مگه رفتارش چطوریه محمد ؟ » که عبدالله به میان بحث آمد و گفت : « تو رو خدا انقدر غیبت نکنید ! »
از اینکه در مقابل یک مرد نامحرم ، این همه در مورد خواستگارم صحبت می شد ، گونه هایم گل انداخته و پوششی از شرم صورتم را پوشانده بود . احساس می کردم او هم از این که در این بحث خانوادگی وارد شده ، معذب است که این چنین ساکت و سنگین سر به زیر انداخته و شاید عبدالله هم حال ما را به خوبی درک کرده بود که می خواست با این حرف ، بحث را خاتمه دهد . لعیا هم شاید از ترس پدر بود که پشت حرف عبدالله را گرفت : « راست میگه . وِل کنید این حرفا رو . حالا شام بخوریم ، برای حرف زدن وقت زیاده ! »
به محض جمع شدن سفره ، آقای عادلی با لبخندی کمرنگ از مادر تشکر کرد : « حاج خانم ! دست شما درد نکنه ! خیلی خوش مزه بود ! » ولی اثری از شادی لحظات قبل از شام در صدایش نبود و مادر با گفتن « نوش جان پسرم ! » جوابش را به مهربانی داد که رو به عبدالله کرد و گفت : « شرمنده عبدالله جان ! اگه زحمتی نیس آچار رو برام میاری ؟ »
و با گفتن این جمله از جا بلند شد و دیگر تمایلی به ماندن نداشت که در برابر تعارف های مادر و عبدالله برای نشستن ، به پاسخی کوتاه اکتفا کرد و سرِ پا ایستاد تا عبدالله آچار را برایش آورد . آچار را از عبدالله گرفت و به سرعت اتاق را ترک کرد ، طوری که احساس کردم می خواهد از چیزی بگریزد .
ادامه دارد . . .
فاطمه ولی نژاد / 94
بسیج دانشجویی دانشگاه امام صادق علیه السلام