« مرغ باغ ملکوت »
داستان دنباله دار :
جان شیعه ، اهل سنت
قسمت بيست و يكم :
و در برابر سکوت غمگینم ، با دلواپسی اصرار کرد : « الهه جان ! پاشو بریم دیگه . اصلاً برو تو آشپزخونه پیش مامان و لعیا . باور کن اون دفعه هم معجزه شد که بابا آروم شد . » دلم برای این همه مهربانی اش سوخت که لبخندی زدم و با صدایی گرفته پاسخ دادم : « تو برو ، منم میام . »
از جا بلند شد و دوباره تأ کید کرد : « پس من برم ، خیالم راحت باشه ؟ » و من با گفتن « خیالت راحت باشه ! » خاطرش را جمع کردم . او رفت ، ولی قلب من همچنان دریای غم بود . دستم را روی زمین عصا کرده و سنگین از جا بلند شدم . با چهار انگشت ، اثر اشک را از صورتم پاک کردم و از اتاق بیرون رفتم . سعی کردم نگاهم به چشمان پدر نیفتد و مستقیم به آشپزخانه پیش مادر رفتم .
مادر با دیدن چهرۀ به غم نشسته ام ، صورت در هم کشید و با مهربانی به سراغم آمد : « قربونت بشم دخترم ! چرا با خودت این جوری می کنی ؟ » از کلام مادرانه اش ، باز بغضی مظلومانه در گلویم ته نشین شد . کنار لعیا که دست از پاک کردن ماهی کشیده و با چشمانی غمگین به من خیره شده بود ، روی صندلی میز غذاخوری نشستم و سرم را پایین انداختم . مادر مقابلم نشست و ادامه داد : « هر چی خدا بخواد همون میشه ! توکلت به خدا باشه ! »
لعیا چاقو را روی تخته رها کرد و با ناراحتی گفت : « ای کاش لال شده بودم و اینا رو معرفی نمی کردم ! » و با حالتی خواهرانه رو به من کرد : « الهه ! اصلاً اگه تو بخوای من خودم بهشون می گم نه ! یه جوری که بابا هم متوجه نشه . فکر می کنه اونا نپسندیدن و دیگه نیومدن . خوبه ؟ »
از این همه مهربانی اش لبخندی زدم که مادر پاسخش را داد : « نه مادر جون ! کوه به کوه نمی رسه ، ولی آدم به آدم می رسه . اگه یه روزی بابا بفهمه ، غوغایی به پا می کنه که بیا و ببین ! » و باز روی سخنش را به سمت من گرداند : « الهه ! تو الآن نمی خواد بهش فکر کنی ! بذار یکی دو روز بگذره ، خوب فکرات رو بکن تا ببینیم خدا چی می خواد . »
خوب می دانستم مادر هم می خواهد من زودتر سر و سامان بگیرم ، گرچه مثل پدر بد اخلاقی نمی کرد و تنها برای خوشبختی ام به درگاه خدا دعا می کرد .
با برخاستن صدای اذان ، وضو گرفتم و به اتاقم رفتم . چادر نمازم را که گشودم ، باز بغضم شکست و اشکم جاری شد . طوری که لحظه ای در نماز ، جریان اشکم قطع نشد ، اما در عوض دلم قدری قرار گرفت .
نمازم که تمام شد ، همچنان که رو به قبله نشسته بودم ، سرم را بالا گرفتم و با چشمانی که از سنگینی لایه اشک همه جا را شبیه سراب می دید ، به سقف اتاق که حالا آسمانِ من شده بود ، نگاه می کردم .
آنچنان دلم در هوای مناجات با خدا پرَ پرَ می زد که حضورش را در برابرم احساس می کردم و می دانستم که به دردِ دلم گوش می کند . نمی دانم این حال شیرین چقدر طول کشید ، اما به قدری فراخ بود که هر آنچه بر دلم سنگینی می کرد ، در پیشگاهش بازگو کرده و از قدرت بی منتهایش بخواهم تا دیگر خواستگاری درِ خانه مان را نزند مگر آن کسی که حضورش مایه آرامش قلبم باشد!
آرزویی که احساس می کردم نه از ذهنم به زبانم ، که از آسمان به قلبم جاری شده است !
ساعتی از اذان گذشته بود که محمد و عطیه هم رسیدند و فضای خانه حسابی شلوغ شد . پدر و ابراهیم و محمد از اوضاع انبار خرما می گفتند و عبدالله فقط گوش می کرد و گاهی هم به ساجده تمرین نقاشی می داد . جمع زن ها هم در آشپزخانه مشغول مهیا کردن شام بودند و البته صحبت هایی درِگوشی که در مورد خواستگار امروز ، بین لعیا و عطیه رد و بدل می شد و از ترس این که مبادا پدر بشنود و باز آشوبی به پا شود ، در همان حد باقی می ماند .
بوی مطبوع غذای دستپخت مادر در اتاق پیچیده و اشتهای میهمانان را تحریک می کرد که با آماده شدن ماهی کباب ها ، سفره را پهن کردم . ترشی و ظرف رطب را در سفره چیدم که لعیا دیس غذا را آورد . با آمدن مادر و عطیه که سبد نان را سر سفره می گذاشت ، همه دور سفره جمع شدند و هنوز چند لقمه ای نخورده بودیم که کسی به درِ اتاق زد .
نگاهها به سمت در چرخید که عبدالله چابک از جا پرید تا در را باز کند و لحظاتی بعد بازگشت و یکسر به سمت کمد دیواری رفت که مادر پرسید : « چی شده ؟ » عبدالله همچنان که در طبقات کمد به دنبال چیزی می گشت ، پاسخ داد : « آقا مجیده ! آچار می خواد . میگه شیر دستشویی خراب شده . »
که مادر با ناراحتی سؤال کرد : « اونوقت تو این بنده خدا رو دمِ در نگه داشتی که براش آچار ببری ؟ » عبدالله دست از جستجو برداشت و متعجب پرسید : « خُب چی کار کنم ؟ »
مادر از جا بلند شد و در حالی که به سمت چوب لباسی می رفت تا چادرش را سر کند ، اعتراض کرد : « بوی غذا تو خونه پیچیده ، تعارف کن بیاد تو ! »
عبدالله که تازه متوجه شده بود ، کمد را رها کرد و به سرعت به سمت در بازگشت .
ادامه دارد . . .
فاطمه ولی نژاد / 94
بسیج دانشجویی دانشگاه امام صادق علیه السلام