« مرغ باغ ملکوت »
داستان دنباله دار :
جان شيعه ، اهل سنت
قسمت شانزدهم :
قرص را از دستم گرفت و گفت : « چرا مادر جون ، بهترم ! » سپس نیم نگاهی به گوشی موبایل انداخت و پرسید : « موبایلت چرا شکسته ؟ » خندیدم و گفتم : « نشکسته ، افتاد زمین باتری و سیم کارتش در اومد ! » و با حالتی طلبکارانه ادامه دادم : « تقصیر
این آقای عادلیه . من نمی دونم این وقت روز خونه چی کار می کنه ؟ همچین در رو یه دفعه باز کرد ، هول کردم ! »
از لحن کودکانه ام ، مادر خنده اش گرفت و گفت : « خُب مادرجون جن که ندیدی ! » خودم هم خندیدم و گفتم : « جن ندیدم ، ولی
فکر نمی کردم یهو در رو باز کنه ! » مادر لیوان آب را روی میز شیشه ای مقابل کاناپه گذاشت و گفت : « مثل اینکه شیفتش تغییر می کنه . بعضی روزها به جای صبح زود ، نزدیک ظهر میره و فردا صبح میاد . » و باز روی کاناپه دراز کشید و گفت : « الهه جان ! من امروز حالم خوب نیس ! ماهی تو یخچاله . امروز غذا رو تو درست کن . »
این حرف مادر که نشانه ای از بدی حالش بود ، سخت ناراحتم کرد ، ولی به روی خودم نیاوردم و با گفتن « چَشم ! » به آشپزخانه رفتم . حالا خلوت آشپزخانه فرصت خوبی بود تا به لحظاتی که با چند صحنه گذرا و یکی دو کلمه کوتاه از برابر نگاهم گذشته بود ، فکر کنم . به لحظهای که در باز شد و صورت پر از آرامش او زیر باران نمایان شد ، به لحظه ای که خم شده بود و احساس می کردم می خواهد بی هیچ منتی کمکم کند ، به لحظه ای که صبورانه منتظر ایستاده بود تا چترم را ببندم و سیم کارت را به دستم بدهد و به لحظه ای که با نجابتی زیبا ، سیم کارت کوچک را طوری به دستم داد ، که برخوردی بین انگشتانمان پیش نیاید و به خاطر آوردن همین چند صحنه کوتاه کافی بود تا احساس زیبایی در دلم نقش ببندد . حسی شبیه احترام نسبت به کسی که رضای پروردگار را در نظر می گیرد و به دنبال آن آرزویی که بر دلم گذشت ؛ اگر این جوان اهل سنت بود ، آسمان سعادتمندی اش پُر ستاره تر می شد !
ماهی ها را در ماهیتابه قرمز رنگ سرخ کرده و با حال کم و بیش ناخوش مادر ، نهار را خوردیم که محمد تماس گرفت و گفت عصر به همراه عطیه به خانه ما می آید و همین میهمانی غیرمنتظره باعث شد که عبدالله از راه نرسیده ، راهی میوه فروشی شود . مادر به خاطر میهمان ها هم که شده ، برخاسته و سعی می کرد خود را بهتر از صبح نشان دهد . با برگشتن عبدالله ، با عجله میوه ها را شسته و در ظرف بلور پایه دار چیدم که صدای زنگِ در بلند شد و محمد و عطیه با یک جعبه شیرینی بزرگ وارد شدند . چهره بشاش و پُر از شور و انرژی شان در کنار جعبه شیرینی تَر ، کنجکاوی ما را حسابی برانگیخته بود .
مادر رو به عطیه کرد و با مهربانی پرسید : « إن شاءالله همیشه لبتون خندون باشه ! خبری شده عطیه جان ؟ » عطیه که انگار از حضور عبدالله خجالت می کشید ، با لبخندی پُر شرم و حیا سر به زیر انداخت که محمد رو به عبدالله کرد و گفت : « داداش ! یه لحظه پاشو بریم تو حیاط کارت دارم . » و به این بهانه عبدالله را از اتاق بیرون بُرد . مادر مثل اینکه شک کرده باشد ، کنار عطیه نشست و با صدایی آهسته و لبریز از اشتیاق پرسید : « عطیه جان ! به سلامتی خبریه ؟ » عطیه بی آنکه نگاهش را از گل فرش بردارد ، صورتش از خنده ای ملیح پُر شد و من که تازه متوجه موضوع شده بودم آنچان هیجان زده شدم که بی اختیار جیغ کشیدم : « وای عطیه !!! مامان شدی ؟!!! » عطیه از خجالت لبانش را گزید و با دستپاچگی گفت : «هیس ! عبدالله می شنوه ! »
مادر چشمانش از اشک شوق پُر شد و لب هایش می خندید که رو به آسمان زمزمه کرد : « الهی شکرت ! » سپس حلقه دستان مهربانش را دور گردن عطیه انداخت و صورتش را غرق بوسه کرد و پشت سر هم می گفت : « مبارک باشه مادر جون ! إن شاءالله قدمش خیر باشه ! »
از جا پریدم و صورت عطیه را بوسیدم و با شیطنت گفتم : « نترس ! اگه منم جیغ نزنم ، الآن خود محمد به عبدالله میگه ! خُب اون بیچاره هم داره دوباره عمو می شه ! » حرفم به آخر نرسیده بود که محمد و عبدالله با یک دنیا شادی وارد اتاق شدند .
عبدالله بی آنکه به روی خودش بیاورد ، به اتاقش رفت و محمد به جمع هیجان زده ما پیوست . مادر صورتش را بوسید و گفت : « فدات شم مادر ! إن شاءالله مبارک باشه ! » سپس چهره ای جدی به خود گرفت و ادامه داد : «محمد جان ! از این به بعد باید هوای عطیه رو صد برابر داشته باشی ! مبادا از گل نازکتر بهش بگی ! »
انگار این خبر بهجت انگیز ، درد و بیماری را از یاد مادر برده بود که صورت سبزه و زیبایش گل انداخته و چشمانش می درخشید . عطیه هم فعلاً از روبرو شدن با پدر شرم داشت که نگاهش به ساعت بود تا قبل از آمدن پدر ، به خانه خودشان بازگردند و آنقدر زیر گوش محمد خواند که بالاخره پیش از تاریکی هوا رفتند .
بعد از نماز مغرب ، به اشاره مادر ظرفی از شیرینی پُر کرده و برای پدر بردم که نگاه پرسشگر پدر را مادر بی پاسخ نگذاشت و گفت : « عصری محمد و عطیه اومده بودن ، به سلامتی عطیه بارداره ! » و برای اینکه پدر ناراحت نشود ، با لحنی ملایم ادامه داد : « خجالت می کشید با شما چشم تو چشم شه ، واسه همین رفتن . » لبخندی مردانه بر صورت پدر نشست و با گفتن « به سلامتی ! » شیرینی به دهان گذاشت و مثل همیشه ، اهل هم صحبتی با مادر نبود که دوباره مشغول تماشای تلویزیون شد .
ادامه دارد . . .
فاطمه ولی نژاد / 94
بسیج دانشجویی دانشگاه امام صادق علیه السلام