« مرغ باغ ملکوت »
داستان دنباله دار :
جان شیعه ، اهل سنت
قسمت سیزدهم :
که مادر به آرامی خندید و گفت : « ما دیشب سرمون به کارای عید گرم بود ، متوجه نشدیم شما نیومدید . » در جواب مادر تنها لبخندی زد و مادر با خوش زبانی ادامه داد : «پسرم ! امروز نهار بچه ها میان اینجا . شما هم که غریبه نیستید ، تشریف بیارید ! » به صورتش نگاه نمی کردم اما حجب و حیای عمیقی را در صدایش احساس می کردم که به آرامی جواب داد : « خیلی ممنونم ، شما لطف دارید ! مزاحم نمی شم . » که عبدالله پشت مادر را گرفت و گفت : « چرا تعارف می کنی ؟ امروز جفت داداشای من میان ، تو هم مثل داداشمی ! بیا دور هم باشیم . »
در پاسخ تعارف صمیمی عبدالله ، به آرامی خندید و گفت : « تو رو خدا این طوری نگو ! خیلی لطف داری ! ولی من … » و عبدالله نگذاشت حرفش را ادامه دهد و با شیطنت گفت : « اتفاقاً همین جوری میگم که دیگه نتونی هیچی بگی ! اگه کسی تعارف ما بندری ها رو رَد کنه ، بهمون بَر می خوره ! »
در مقابل اصرار زیرکانه عبدالله تسلیم شد ، دست به سینه گذاشت و با لبخندی نجیبانه پاسخ داد : « چَشم ! خدمت می رسم ! » و مادر تأ کید کر د : « پس برای ناهار منتظرتیم پسرم ! » که سر به زیر انداخت و با گفتن « چشم ! مزاحم میشم ! » خیال مادر را راحت کرد و سپس پدر را مخاطب قرار داد : « حاج آقا کاری هست کمکتون کنم ؟ » پدر سری جنباند و گفت : « نه ، کاری نیست . » و او با گفتن « با اجازه ! » به سمت ساختمان رفت . سعی می کردم خودم را مشغول برچسب زدن به بسته ها کنم تا نگاهم به نگاهش نیفتد ، هرچند به خوبی احساس می کردم که او هم توجهی به من ندارد .
حوالی ساعت یازده ابراهیم و لعیا و ساجده آمدند و به چند دقیقه نکشید که محمد و عطیه هم از راه رسیدند . بوی کله پاچه ای که در دیزی در حال پختن بود، فضای خانه را گرفته و سیخ های دل و جگر و قلوه منتظر کباب شدن بودند .
دیس شیرینی و تُنگ شربت را با سلیقه روی میز چیده و داشتم بشقاب ها را پخش می کردم که کسی به در اتاق زد . عبدالله از کنار محمد بلند شد و با گفتن « آقا مجیده ! » به سمت در رفت . چادر قهوه ای رنگ مادر را از روی چوب لباسی برداشتم و به دستش دادم و خودم به اتاق رفتم .
ادامه دارد . . .
فاطمه ولی نژاد / 94
بسیج دانشجویی دانشگاه امام صادق علیه السلام