« مرغ باغ ملکوت »
داستان دنباله دار :
جان شیعه ، اهل سنت
قسمت دهم :
دیگه سوزن بزرگ نداشتیم . گفتم امروز عبدالله رو می فرستم از خرازی بخره … » که پدر با عصبانیت به میان حرفم آمد : « نمی خواد قصه سر هم کنی ! فقط کارِت شده خوردن و خوابیدن تو این خونه ! »
دمپایی را کف راهرو کوبید ، دست به دیوار گرفت و با بی تعادلی دمپایی هایش را به پا کرد و وارد حیاط شد . از تلخ زبانی اش دلم شکست و بغضی غریبانه گلویم را گرفت .
خودش اجازه نداده بود درسم را ادامه داده و به دانشگاه بروم و حالا خانه نشینی ام را به رخم می کشید که حلقه گرم اشکی روی مژه هایم نشست . باز به راه پله نگاه کردم .
از تصور این که آقای عادلی صدای پدر را شنیده باشد ، احساس حقارت عجیبی می کردم . صدای کوبیده شدن در حیاط آخرین صدایی بود که شنیده شد و بلافاصله خانه در سکوتی سنگین فرو رفت .
پدر همیشه تند و تلخ بود ، ولی کمتر می شد که تا این حد بد رفتاری کند . به اتاق که بازگشتم ، دیدم عبدالله مقابل مادر روی زمین زانو زده و دلداری اش می دهد .
با سر انگشتم ، اشک را از حلقه چشمانم پاک کردم تا مادر نبیند و در عوض با لیوان آب به سمتش رفتم ، ولی نه لیوان آب را از من می گرفت ، نه به دلداری های عبدالله دل می داد .
رنگ سبزه صورتش به زردی میزد و لبانش به سفیدی . دستانش را دور بازوانش حلقه زده و به گلهای سرخ فرش خیره مانده بود که دستانش را گرفتم و آهسته صدایش کردم :
« مامان ! تو رو خدا غصه نخور ! » و نمی دانم جمله ام تا چه اندازه لبریز احساس بود که بالاخره چشمانش را تکان داد و نگاهم کرد .
عبدالله از فرصت پیش آمده استفاده کرد و دنبال حرف من را گرفت : « بابا رو که می شناسی ! تو دلش چیزی نیس . ولی وقتی یه گره ای تو کارش می افته ، بد جوری عصبانی می شه … مامان ! رنگت پریده ! ضعف کردی ، بیا یه چیزی بخور . »
ولی مادر بدون اینکه از پدر گله ای کند ، سر شکمش را با مشت فشار داد و گفت : « نه مادر جون ! چیزیم نیس، فقط سر دلم درد گرفته . »
و من بلافاصله با مهربانی دخترانه ام پاسخ دادم : « حتماً دلت خالی مونده . عبدالله نون داغ گرفته . پاشو صبحونه بخوریم . »
که نفس عمیقی کشید و با صدای ضعیفش ناله زد : « الآن حالم خوب نیس . شماها برید بخورید ، من بعداً می خورم . » عبدالله به من اشاره کرد که چیزی نمی خورد .
خودم هم نه اشتهایی به خوردن صبحانه داشتم و نه با این حال مادر چیزی از گلویم پایین می رفت که بلند شدم و نان ها را در سفره پیچیدم .
هر کدام ساکت و غمگین در خود فرو رفته بودیم که پدر تا جایی که می توانست ، جام زهرش را در پیمانه جان مان خالی کرده بود . خانه ما بیشتر اوقات شرایط نسبتاً خوبی داشت ، اما روزهایی هم می رسید که مثل هوای بهاری در هم پیچیده و برای همه تیره و تار می شد .
مادر از حال غمزده اش خارج نمی شد و این سکوت تلخ او ، من و عبدالله را هم غصه دار تر می کرد . می دانستم دلش به قدری از دست پدر شکسته که لب فرو بسته و هیچ نمی گوید تا سرانجام صدای سر انگشتی که به در اتاق نشیمن می خورد ، پایه های سکوت اتاق را لرزاند .
نگاه متعجب ما به هم گره خورد و مادر با گفتن « حتماً آقا مجیده ! » به عبدالله اشاره کرد تا در را باز کند .
ادامه دارد . . .
فاطمه ولی نژاد / 94
بسیج دانشجویی دانشگاه امام صادق علیه السلام