« مرغ باغ ملکوت »
داستان دنباله دار :
جان شیعه ، اهل سنت
قسمت هشتم :
در را آهسته گشودم که دیدم مردد پشت در ایستاده است . کلید در دستش مانده و نگاهش خیره به دری بود که به رویش بسته بودم . برای نخستین بار بود که نگاهم بر چشمانش می افتاد ، چشمانی کشیده و پُر احساس که به سرعت نگاهش را از من برداشت .
صورتی گندمگون داشت که زیر بارش آفتاب تیز جنوب کمی سوخته و حالا بیش از تابش آفتاب ، از شرم و حیا گل انداخته بود . بدون این که چیزی بگویم ، از پشت در کنار رفته و او با گفتن « ببخشید ! » وارد شد .
از کنارم گذشت و حیاط نیمه خیس را با گام هایی بلند طی کرد . تازه متوجه شدم شیر آب هنوز باز است و سر شلنگ درست در مسیرش افتاده بود ، همان جایی که من رهایش کرده و به سمت اتاق دویده بودم .
به درِ ساختمان رسید ، ضربه ای به در شیشه ای زد و گفت : « یا الله … » کمی صبر کرد ،
در را گشود و داخل شد . به نظرم از سکوت خانه فهمیده بود کسی داخل نیست که کارش را به سرعت انجام داد و بازگشت و شاید به خاطر همین خانه خالی بود که من هم از پشت در تکان نخوردم تا بازگردد .
نگاهم را به زمین دوختم و منتظر شدم تا خارج شود . به کنارم که رسید ، باز زیر لب زمزمه کرد : « ببخشید ! » و بدون آنکه منتظر پاسخ من بماند ، از در بیرون رفت و من همچنان که در را میبستم ، جواب دادم : « خواهش می کنم . »
در با صدای کوتاهی بسته شد و باز من در خلوت خانه فرو رفتم ، اما حالِ لحظاتی پیش را نداشتم . صدای باد و بوی آب و خاک و طنازی نخل ها ، پیش چشمانم رنگ باخته و تنها یک اضطراب عمیق بر جانم مانده بود .
اضطراب از نگاه نامحرم که اگر خدا کمکم نکرده بود و لحظه ای دیرتر پشت در رسیده بودم ، او داخل می شد . حتی از تصور این صحنه که مردی نامحرم سرم را بی حجاب ببیند ، تنم لرزید و باز خدا را شکر کردم که از حیا و حجابم محافظت کرده است .
با بی حوصلگی شستن حیاط را تمام کردم و به اتاق بازگشتم . حالا می فهمیدم تصوراتی که دقایقی پیش از ذهنم گذشت ، اشتباه بود . آمدن مستأجر همان قدر که فکر می کردم وحشتناک بود .
دیگر هیچ لحظه ای پیدا نمی شد که بتوانم در دل نخلستان کوچکم ، خوش باشم . دیگر باید حتی اندیشه خرامیدن در حیاط را هم از ذهنم بیرون می کردم .
هر چند پذیرفتن این همه محدودیت برایم سخت بود که به خاطر حرص و طمع پدر ، باید چنین وضعیت ویژه ای به خانواده مان تحمیل شود ، اما شاید همان طور که عبدالله می گفت در این قصه ، حکمتی نهفته بود که ما از آن بی خبر بودیم و خدا بهتر از هر کسی به آن آ گاه بود !
ادامه دارد . . .
فاطمه ولی نژاد / 94
بسیج دانشجویی دانشگاه امام صادق علیه السلام