« مرغ باغ ملکوت »
داستان دنباله دار :
جان شیعه ، اهل سنت
قسمت چهارم :
ظرف های ناهار را شسته و با عجله مشغول تغییر وضعیت خانه برای ورود مستأجر جدید شدیم . مادر چند ملحفه ضخیم آورد تا پشت پنجره های مشرف به حیاط نصب شود ، چرا که پرده های حریر ، کفایت حجاب مناسب را نمی کرد . با چند مورد تغییر دکوراسیون ، محیط خانه را از راهرو و راه پله مستقل کرده و در اتاق نشیمن را بستیم .
آفتاب در حال غروب بود که مرد غریبه با کلیدی که پدر در بنگاه در اختیارش گذاشته بود ، درِ حیاط را نیمه باز کرده و با گفتن چند بار « یا الله ! » در را کامل گشود و وارد شد .
به بهانه دیدن غریبه ای که تا لحظاتی دیگر ، نزدیکترین همسایه ما می شد ، گوشه ملحفه سفید را کنار زده و از پنجره نگاهی به حیاط انداختم . بر خلاف انتظاری که از یک تکنیسین تهرانی شرکت نفت داشتم ، ظاهری فوق العاده ساده داشت . تیشرت کرم رنگ به نسبت گشادی به تن داشت که روی یک شلوار مشکی و رنگ و رو رفته و در کنار کفش های خاکی اش ، همه حکایت از فردی می کرد که آن چنان هم در بند ظاهرش نیست . مردی به نسبت چهارشانه با قدی معمولی و موهایی مشکی که از پشت ساده به نظر می رسید .
پشت به پنجره ، در حال باز کردن در بزرگ حیاط بود تا وانت وسایلش داخل شود و صورتش پیدا نبود . پرده را انداخته و با غمی که از ورود او به خانه مان وجودم را گرفته بود ، از پشت پنجره کنار رفتم که مادر صدایم کرد : « الهه جان ! مادر چایی دم کن ، براشون ببرم ! » گاهی از این همه مهربانی مادر حیرت می کردم . می دانستم که او هم مثل من به همه سختی های حضور این مرد در خانه مان واقف است ، اما مهربانی آمیخته به حس مردم داری اش ، بر تمام احساسات دیگرش غلبه می کرد .
همچنانکه قوری را از آب جوش پُر می کردم ، صدای عبدالله را می شنیدم که حسابی با مرد غریبه گرم گرفته و به نظرم می آمد در جابجایی وسایل کمکش می کند که کنجکاوی زنانه ام برانگیخته شد تا وسایل زندگی یک مرد تنها را بررسی کنم . پنجره آشپزخانه را اندکی گشودم تا از زاویه ای دیگر به حیاط نگاهی بیندازم . در بارِ وانت چند جعبه کوچک بود و یک یخچال کهنه که رنگ سفید مایل به زردش در چند نقطه ریخته بود و یک گاز کوچک رومیزی که پایه های کوتاهش زنگ زده بود .
وسایل دست دومی که شاید همین بعد از ظهر ، از سمساری سر خیابان تهیه کرده بود . یک ساک دستی هم روی زمین انتظار صاحبش را می کشید . تا به خانه جدید وارد شود . طبقه بالا فقط موکت داشت و در وسایل او هم خبری از فرش یا زیرانداز نبود . خوب که دقیق شدم یک ساک پتو هم در کنار اجاق گاز ، کف بار وانت افتاده بود که به نظرم تمام وسیله خواب مستأجر ما بود .
از این همه فضولی خودم به خنده افتادم که پنجره را بستم و به سراغ قوری چای رفتم ، اما خیال زندگی سرد و بی روحی که همراه این مرد تنها ، به خانه مان وارد می شد ، شبیه احساسی گَس در ذهنم نقش بست . در چهار فنجان چای ریخته و به همراه یک بشقاب کوچک رطب در یک سینی تزئینی چیدم که به یاد چند شیرینی افتادم که از صبح مانده بود .
ظرف پایه دار شیرینی را هم با سلیقه در سینی جای دادم و به سمت در اتاق نشیمن رفتم تا عبدالله را صدا کنم که خودش از راه رسید و سینی را از من گرفت و بُرد . علاوه بر رسم میهمان نوازی که مادر به من آموخته بود ، حس عجیب دیگری هم در هنگام چیدن سینی چای در دلم بود که انگار می خواستم جریان گرم زندگی خانه مان را به رخ این مرد تازه وارد بکشم .
ادامه دارد . . .
فاطمه ولی نژاد / 94
بسیج دانشجویی دانشگاه امام صادق علیه السلام