« مرغ باغ ملکوت »
داستان دنباله دار :
جان شیعه ، اهل سنت
قسمت اول :
صدای قرائت آیت الکرسی مادر، بوی اسفند، اسباب پیچیده در بار کامیون و اتاقی که خالی بودنش از پنجره های بی پرده اش پیدا بود ، همه حکایت از تغییر دیگری در خانواده ما می کر د.
روزهای آخر شهریور ماه سال 91 با سبک شدن آفتاب بندر عباس ، سپری می شد و محمد و همسرش عطیه ، پس از یک سال از شروع زندگی مشترک شان ، آپارتمانی نوساز خریده و می خواستند طبقه بالای خانه پدری را ترک کنند ،
همچنان که ابراهیم و لعیا ، چند سال پیش چنین کردند . شاید به زودی نوبت برادر کوچکترم ، عبدالله هم می رسید تا مثل دو پسر بزرگتر ، به بهانه کمک خرج شروع زندگی هم که شده ، زندگی اش را در این خانه قدیمی و زیبا شروع کرده تا پس از مدتی بتواند زندگی مستقل را در جایی دیگر تجربه کند .
از حیاط با صفای خانه که با نخل های بلندی حاشیه بندی شده بود ، گذر کرده و وارد کوچه شدم . مادر ظرفی از شیرینی لذیذی که برای بدرقه محمد پخته بود ، برای راننده کامیون بُرد و در پاسخ تشکر او ، سفارش کرد : « حاجی ! اثاث نوعروسه . کلی سرویس چینی و کریستال و … » که راننده با خوشرویی به میان حرفش آمد و با گفتن «خیالت تخت مادر! » درِ بار را بست .
مادر صورت محمد را بوسید و عطیه را گرم در آغوش گرفت که پدر ، با دلخوری جلو آمد و زیر گوش محمد غرّی زد که نفهمیدم . شاید ردّ خرابی روی دیوار اتاق دیده بود که مادر با خنده جواب دا د: « فدای سرشون ! یه رنگ می زنیم عین روز اولش میشه ! »
محمد با صورتی در هم کشیده از حرف پدر ، سوار شد و اتومبیلش را روشن کرد که عبدالله صدا بلند کرد : « آیت الکرسی یادتون نر ه ! » و ماشین به راه افتاد . ابراهیم سوئیچ را از جیبش در آورد و همچنان که به سمت ماشینش می رفت ، رو به من و لعیا ، زیر لب زمزمه کرد : « ما که خرج نقاشی مون هم خودمون دادیم … » .
لعیا دستپاچه به میان حرفش دوید : « ابراهیم ! زشته ! میشنون ! »
اما ابراهیم دست بردار نبود و ادامه داد : « دروغ که نمیگم ، خُب محمد هم پول نقاشی رو خودش بده ! » همیشه پول پرستی ابراهیم و خساست آمیخته به اخلاق تند پدر ، دستمایه اوقات تلخی می شد که یا باید با میانجیگری مادر حل می شد یا چاره گری های من و عبدالله .
این بار هم من دست به کار شدم و نا امید از کوتاه آمدن ابراهیم ، ساجده سه ساله را بهانه کردم :
« ساجده جون! داری میری با عمه الهه خداحافظی نمی کنی ؟ عمه رو بوس نمی کنی؟ » و با گفتن این جملات ، او را در آغوش کشیده و به سمت مادر و پدر رفتم : « با بابابزرگ خداحافظی کن ! مامان بزرگ رو بوس کن ! »
ولی پدر که انگار غُر زدن های ابراهیم را شنیده بود ، اخم کرد و بدون خداحافظی به داخل حیاط بازگشت .
ابراهیم هم وارث همین تلخی های پدر بود که بی توجه به دلخوری پدر ، سوار ماشین شد . لعیا هم فهمیده بود اوضاع به هم ریخته که ساجده را از من گرفت و خداحافظی کرد و حرکت کردند .
ادامه دارد . . .
فاطمه ولی نژاد / 94
بسیج دانشجویی دانشگاه امام صادق علیه السلام