22 تیر 1395
داستان دنباله دار :
جان شیعه ، اهل سنت
قسمت دهم :
دیگه سوزن بزرگ نداشتیم . گفتم امروز عبدالله رو می فرستم از خرازی بخره ... » که پدر با عصبانیت به میان حرفم آمد : « نمی خواد قصه سر هم کنی ! فقط کارِت شده خوردن و خوابیدن تو این خونه ! » دمپایی را… بیشتر »
نظر دهید »