جان شيعه ، اهل سنت 34
داستان دنباله دار :
جان شيعه ، اهل سنت
قسمت سي و چهارم :
وقتی محمد خبر را از زبان مادر شنید ، خنده ای بلند سر داد و در میان خنده با صدایی بریده گفت : « انقدر مامان این پسره رو دعوت کرد و بهش شام و نهار داد ، که بیچاره نمک گیر شد ! »
ابراهیم پوزخندی زد و با حالتی عصبی رو به مادر کرد : « گفتم این پسره رو این همه حلوا حلواش نکنین ! انقدر ناز به نازش گذاشتین روش زیاد شد ! »
که این حرفش ، اعتراض شدید لعیا را برانگیخت : « حالا هر کی میومد خواستگاری عیب نداشت ! اونوقت این بنده خدا روش زیاد شده ! » و ابراهیم با عصبانیت پاسخ داد : « ببینم این از تهران اومده اینجا کار کنه یا چشم چرونی ؟!!! »
از حرف تندش ، قلبم شکست که مادر اخم کرد و تشر زد : « ابراهیم ! خجالت بکش ! تو خودت چند بار باهاش سرِ یه سفره نشستی ، یه بار دیدی که به الهه چشم داشته باشه ؟ هان ؟ »
ابراهیم چشم گشاد کرد و با صدایی بلند طعنه زد : « من نمی دونم این پسره چی داره که انقدر دلتون رو بُرده ؟!!! پول داره ؟!!! خونواده داره ؟!!! مذهبش به ما می خوره ؟!!! »
پدر مثل اینکه از حرف های ابراهیم باز مردد شده باشد ، ساکت سر به زیر انداخته بود و در عوض مادر قاطعانه جواب داد :
« مگه مذهبش چیه ؟ مگه زبونم لال ، کافره که اینجوری میگی ؟!!! مگه این مدت ازش لاقیدی دیدی ؟!!! اگه پدر و مادر بالا سرش نبوده ، گناه که نکرده ! گناه اون صدامِ ذلیل مرده اس که این آتیش رو به جون مردم انداخت ! روزی رو هم که خدا می رسونه ! جوونه ، کار می کنه ، خدا هم إن شاء الله به کار و بارش برکت میده ! »
اما ابراهیم انگار قانع شدنی نبود و دوباره رو به مادر خروشید : « یعنی شما راضی میشی خواهر من بره تو یه خونه اجاره ای زندگی کنه ؟ که تازه آقا بشه دوماد سرخونه ؟!!! » و این بار به جای مادر ، محمد جوابش را داد :
« من و تو هم که زندگی مون رو تو همین خونه اجاره ای شروع کردیم ! تازه اگه این بنده خدا پول پیش و اجاره میده ، ما که مفت و مجانی زندگی می کردیم ! » و سپس با لحنی قاطع ادامه داد : « من که به عنوان برادر راضی ام ! »
جواب محمد در عین سادگی آنچنان دندان شکن بود که زبان ابراهیم را بست و عطیه با لبخندی پشت حرف شوهرش را گرفت : « من که چند بار دیدمش ، به نظرم خیلی آدم خوبی میاد ! »
و لعیا هم تأیید کرد : « به نظر منم پسر خوبیه ! تازه من خودم دوران دبیرستان یه دوست داشتم که با یه پسر شیعه ازدواج کرد . الان هم با دو تا بچه دارن خوب و خوش زندگی می کنن ! یه بارم نشده که بشنوم مشکلی داشته باشن . »
ابراهیم که در برابر حجم سنگین انتقادات کم آورده بود ، قیافه حق به جانبی گرفت و با صدایی گرفته از خودش دفاع کرد :
«من میگم بین این همه خواستگار خوب و مایه دار که مثل خودمون سُنی هستن ، چرا انگشت گذاشتین رو این پسر شیعه ؟ » و این گلایه ابراهیم ، بالاخره حرف گلوگیرِ پدر را به زبانش آورد :
« به خدا منم دلم از همین می سوزه ! » که مادر بلافاصله جواب داد : « عبدالرحمن ! ابراهیم جوونه ، یه چیزی میگه ! شما چرا ؟ شما که ریش سفید کردی چرا این حرفو می زنی ؟ هر کسی یه کُفوی داره ! قسمت هر کی از اول رو پیشونیش نوشته شده ! اگرم این وصلت سر بگیره ، قسمت بوده ! »
که در اتاق باز شد و عبدالله آمد و با ورودش ، ابراهیم دوباره شروع به نیش زدن کرد : « آقا معلم ! تو که رفیق گرمابه و گلستونش بودی چرا نفهمیدی چی تو سرشه ؟ » عبدالله که از سؤال بی مقدمه ابراهیم جا خورده بود ، با تعجب پرسید : « کی رو میگی ؟ »
و ابراهیم طعنه زد : « این شازده دوماد رو میگم ! » عبدالله به آرامی خندید و گفت : « خود الهه هم نفهمیده بود ، چه برسه به من ! »
و ابراهیم با گفتن « آخِی ! چه پسر سر به زیری !!! » پاسخ عبدالله را به تمسخر داد و رو به مادر کرد : « خُب مامان ، ما دیگه زحمت رو کم کنیم ! »
سپس نگاهی به من کرد و با لحن تلخی کنایه زد : « علف هم که به دهن بزی شیرین اومده ! مبارک باشه ! » و با اشارۀ دست ، لعیا را هم بلند کرد و در حالی که دست ساجده را می کشید ، خداحافظی کردند و رفتند .
با رفتن ابراهیم ، گفتگوها خاتمه یافت و محمد و عطیه هم رفتند . مادر خسته و کلافه از مجادله ای که با ابراهیم کرده بود ، روی کاناپه دراز کشید و در حالی که سر شکمش را فشار می داد ، ناله زد : « نمی دونم چرا یه دفعه انقدر دلم درد گرفت ! »
پدر بی توجه به شِکوه مادر ، تلویزیون را روشن کرد و به تماشای اخبار ساعت چهار بعدازظهر نشست ، اما من نگران حالش ، کنار کاناپه روی زمین نشستم و گفتم : « حتماً از حرف های ابراهیم عصبی شدی . » و عبدالله به سمت مان آمد و گفت : « ابراهیم همینجوریه ! کلاً دوست داره ایراد بگیره و غُر بزنه! » سپس به صورت مادر خندید و ادامه داد : « مامان ! غصه نخور ! اگه خدا امری رو مقدر کنه ، احدی نمی تونه مانعش بشه ! »
از فرصت استفاده کردم و تا عبدالله با حرف هایش مادر را آرام می کرد ، به آشپزخانه رفتم تا برای مادر شربت عرق نعنا درست کنم ، بلکه دردش آرام بگیرد . لیوان را که به دستش دادم ، هنوز داشت گِله حرف های نامربوط ابراهیم را به عبدالله می کرد .
از یادآوری حرف های تلخ و تند ابراهیم ، دلم گرفت و ساکت در خودم فرو رفتم که عبدالله صدایم زد : « الهه جان ! می خوام برای شاگرد اول کلاس جایزه بخرم . تو خوش سلیقه ای ، میای با هم بریم کمکم کنی ؟ » بحث های طولانی و ناخوشایند بعدازظهر ، حسابی رمقم را کشیده بود ، با این حال دلم نیامد درخواستش را رَد کنم .
نگاهی به مادر انداختم که نگرانی ام را فهمید و با لبخندی پُر محبت گفت : « حالم خوبه! خیالت راحت باشه ، برو ! » با شنیدن پاسخ مادر ، از جا برخاسته و آماده رفتن شدم .
ادامه دارد . . .
فاطمه ولی نژاد / 94
بسیج دانشجویی دانشگاه امام صادق علیه السلام