جان شيعه ، اهل سنت 38
داستان دنباله دار :
فصل دوم :
قسمت سي و هشتم :
سپس خنده از روی صورتش جمع شد و با رگه ای از نگرانی که در صدایش موج می زد ، پرسید :
« الهه جان ! از زندگی ات راضی هستی ؟ »
دیس عدس را روی فرش گذاشتم و مادر در برابر نگاه متعجبم ، باز سؤال کرد : « یعنی … منظورم اینه که اختلافی ندارید ؟ »
نمی فهمیدم از این بازجویی بی مقدمه چه منظوری دارد که خودش توضیح داد :
« مثلاً بهت نمی گه چرا این جوری وضو می گیری ؟ یا مثلاً مجبورت نمی کنه تو نمازت مُهر بذاری ؟ »
تازه متوجه نگرانی مادرانه اش شدم که با لبخندی شیرین جواب دادم : « نه مامان ! مجید اصلاً اینطوری نیس ! اصلاً کاری نداره که من چطوری نماز می خونم یا چطوری وضو می گیرم . »
سپس آهنگ آرامبخش رفتار پُر محبتش در گوشم تداعی شد تا با اطمینان خاطر ادامه دهم : « مامان ! مجید فقط می خواد من راحت باشم ! هر کاری می کنه که فقط من خوشحال باشم . »
از شنیدن جملات لبریز از رضایتم ، خیالش راحت شد که لبخندی زد و پرسید : « تو چی ؟ تو هم اجازه میدی تا هرطوری می خواد نماز بخونه ؟ » در جواب مادر فقط سرم را به نشانه تأیید فرو آوردم و نگفتم هر بار که می بینم در وضو پاهایش را مسح می کند ، هر بار که دست هایش را در نماز روی هم نمی گذارد و هر بار که بر مُهر سجده می کند ، تمام وجودم به درگاه خدا دستِ دعا می شود تا یاری اش کند که به سمت مذهب اهل تسنن هدایت شود .
ساعتی از اذان مغرب گذشته بود که مجید با یک دنیا شور و انرژی وارد خانه شد . دست هایش پُر از کیسه های میوه بود و لب هایش لبریز از خنده . با آن که حقوق بالایی نمی گرفت ، ولی دوست نداشت در خانه کم وکسری باشد و همیشه بیش از آنچه سفارش می دادم ، می خرید . پاکت های میوه را کنار آشپزخانه گذاشت و با کلام مهربانش خبر داد : « الهه جان ! برات پسته گرفتم ! »
با اشتیاق به سمت پاکت ها رفتم و با لحنی کودکانه ابراز احساسات کردم : « وای پسته ! دستت درد نکنه ! » خوب میدانست به چه خوراکی هایی علاقه دارم و همیشه در کنار خرید های ضروری خانه ، برای من یک خرید ویژه داشت . دستانش را شست و به آشپزخانه برگشت ، نفس عمیقی کشید و گفت : « الهه ! غذات چه بوی خوبی میده ! »
خودم می دانستم خوراک میگویی که تدارک دیده ام ، آن چنان تعریفی نشده و عطر و بویی هم ندارد که خندیدم و گفتم : « نه ! خیلی خوب نشده ! »
و او همان طور که روی صندلی می نشست ، با قاطعیتی مردانه جواب دلشوره ام را داد : « بوش که عالیه ! حتماً طعمش هم عالیه ! » ولی خودم حدس می زدم که اصلاً خوراک خوبی از آب درنیامده و هنگامی که غذا را در دیس کشیدم ، مطمئن شدم هیچ شباهتی به دستپخت مادر ندارد .
حسابی دست و پایم را گم کرده بودم ، ولی مجید با تمام وجود از خوردنش لذت می بُرد و مدام تعریف و تشکر می کرد . چند لقمه ای خورده بودیم که متوجه شدم ترشی را فراموش کرده ام . از سرِ میز بلند شدم و با گفتن « صبر کن ترشی بیارم ! »
به سمت یخچال رفتم ، اما این جمله من به جای ترشی ، خیالش را به دنیایی دیگر بُرد که دست از غذا خوردن کشید و با صدایی گرفته زمزمه کرد :
«صبر کردن برای ترشی که آسونه ! » سپس خندید و با شیطنتی شیرین ادامه داد : « من یه جاهایی صبر کردم که بیا و ببین ! » شیشه ترشی را روی میز گذاشتم و با کنجکاوی پرسیدم : « مثلاً کجا ؟ » و او مثل این که خاطرات روزهای سختی به یادش آمده باشد ، سری تکان داد و گفت : « یه ماه و نیم صبر کردم ! به حرف یه ماه و نیم آسونه ، ولی من داشتم دیوونه می شدم ! فقط دعا می کردم تو این مدت اتفاقی نیفته ! »
با جملات پیچیده اش ، کنجکاوی زنانه ام را حسابی برانگیخته بود که در برابر نگاه مشتاقم خندید و گفت : « اون شب که اومدم خونه تون آچار بگیرم و مامان برای شام دعوتم کرد ، یادته ؟ » و چون تأیید مرا دید ، با لحنی لبریز خاطره ادامه داد : « سرِ سفره وقتی شنیدم عصر برات خواستگار اومده ، اصلاً نفهمیدم شام چی خوردم ! فقط می خواستم زودتر برم ! دلم می خواست همون جا سرِ سفره ازت خواستگاری کنم ، برای همین تا سفره جمع شد ، فوری از خونه تون زدم بیرون ! می ترسیدم اگه بازم بمونم یه چیزی بگم و کارو خراب کنم ! »
از دریای اضطرابی که آن شب به خاطر من در دلش موج زده و من شبنمی از آن را همان شب از تلاطم نگاهش احساس کرده بودم ، ذوقی کودکانه در دلم دوید و بی اختیار لبخند زدم .
از لبخند من او هم خندید و گفت : « ولی خدا رو شکر ، ظاهراً اون خواستگار رو رَد کردی ! » سپس با چشمانی که از شیطنت می درخشید ، نگاهم کرد و زیرکانه پرسید : « حتماً به خاطر من قبولش نکردی ، نه ؟!!! » و خودش از حرفی که زده بود با صدای بلند خندید که من ابرو بالا انداختم و با لحنی پُر ناز پاسخ دادم :
« نخیرم ! من اصلاً بهت فکر نمی کردم ! » چشمان مشکی و کشیده اش در احساس موج زد و با لحنی عاشقانه جواب حرف سیاستمدارانه ام را داد :
« ولی من بهت فکر می کردم ! خیلی هم فکر می کردم ! »
از آهنگ صدایش ، دلم لرزید . خاطرات دیدارهای کوتاه و عمیق مان در راه پله و حیاط و مقابل درِ خانه ، پیش چشمانم جان گرفت . لحظاتی که آن روزها از فهمش عاجز می ماندم و حالا خود او برایم می گفت در آن لحظات چه بر دلش می گذشته :
« الهه ! تو بدجوری فکرم رو مشغول کرده بودی ! هر دفعه که می دیدمت یه حال خیلی خوبی پیدا می کردم » و شاید نمی توانست همه احساساتش را به زبان آورد که پشت پرده ای از لبخند ، در سکوتی عاشقانه فرو رفت .
دلم می خواست خودش از احساسش برایم بگوید نه این که من بخواهم ، پس پیگیر قصه دلش نشدم و در عوض پرسیدم :
«حالا چرا باید یه ماه و نیم صبر می کردی ؟ »
ادامه د ارد . . .
فاطمه ولی نژاد / 94
بسیج دانشجویی دانشگاه امام صادق علیه السلام