جان شيعه ، اهل سنت 39
داستان دنباله دار :
فصل دوم :
قسمت سي و نهم :
سرش را پایین انداخت و با نغمه ای نجیبانه پاسخ داد : « آخه اون شب که برای تو خواستگار اومده بود ، اواسط محرم بود و من نمی تونستم قبل از تموم شدن ماه صفر کاری بکنم . »
تازه متوجه شدم علت صبر کردنش ، حرمتی بوده که شیعیان برای عزای دو ماه محرم و صفر رعایت می کنند که لحظاتی مکث
کردم و باز پرسیدم : « خُب مگه گناه داره تو ماه محرم و صفر خواستگاری بری ؟ »
لبخندی بر چهره اش نقش بست و جواب داد : « نه ! گناه که نداره … من خودم دوست نداشتم همچین کاری بکنم ! »
برای لحظاتی احساس کردم نگاهش از حضورم محو شد و به جایی دیگر رفت که صدایش در اعماق گلویش گم شد و زیر لب زمزمه کرد : « به خاطر امام حسین عليه السّلام صبر کردم و با خودشم معامله کردم که تو رو برام نگه داره ! »
از شنیدن کلام آخرش ، دلگیر شدم . خاندان پیامبر ( عليهم السّلام ) برای من هم عزیز و محترم بودند ، اما این چنین ارتباط عمیقی که فقط شایسته انسان های زنده و البته خداست ، درمورد کسی که قرن ها پیش از این دنیا رفته ، به نظرم بیش
از اندازه مبالغه آمیز می آمد و شاید حس غریبگی با احساسش را در چشمانم دید ، که خندید و ناشیانه بحث را عوض کرد : « الهه جان ! دستپختت حرف نداره ! عالیه ! »
ولی من نمی توانستم به این سادگی ناراحتی ام را پنهان کنم که در جوابش به لبخندی بی رنگ اکتفا کردم و در سکوتی سنگین مشغول غذا خوردن شدم .
* * * * * * * * * * * * * * * *
عقربه ثانیه شمار ساعت دیواری ، مقابل چشمانم بیرحمانه رژه می رفت و گذر لحظات تنهایی را برایم سخت تر می کرد . یک ماهی از ازدواجمان می گذشت و اولین شبی بود که مجید به خاطر کار در شیفت شب به خانه نمی آمد . مادر خیلی اصرار کرد که امشب را نزد آنها بگذرانم ، ولی نپذیرفتم ، نه اینکه نخواهم که وقتی مجید در خانه نبود ، نمی توانستم جای دیگری آرام و قرار بگیرم .
بی حوصله دور اتاق می چرخیدم و سرم را به گردگیری وسایل خانه گرم می کردم . گاهی به بالکن می رفتم و به سایه تاریک و با ابهت دریا که در آن انتها پیدا بود ، نگاه می کردم .
اما این تنهایی و دلتنگی آن قدر آزرده ام کرده بود که حتی به سایه خلیج فارس ، این آشنای قدیمی هم احساس خوبی نداشتم . باز به اتاق برمی گشتم و به بهانه گذراندن وقت هم که شده تلویزیون را روشن می کردم ، هر چند تلویزیون هم هیچ
برنامه سرگرم کننده ای نداشت و شاید من بیش از اندازه کلافه بودم .
هر چه فکر کردم ، حتی حوصله پختن شام هم نداشتم و به خوردن چند عدد خرما و مقداری نان اکتفا کردم که صدای زنگ موبایلم بلند شد . همین که عکس مجید روی صفحه بزرگش افتاد ، با عجله به سمت میز دویدم و جواب دادم : « سلام مجید ! »
و صدای مهربانش در گوشم نشست : « سلام الهه جان ! خوبی ؟ » ناراحتی ام را فروخوردم و پاسخ دادم : « ممنونم ! خوبم ! » و او آهسته زمزمه کرد : « الهه جان ! شرمندم که امشب اینجوری شد ! »
نمی توانستم غم دوری اش را پنهان کنم که در جواب عذرخواهی اش ، نفس عمیقی کشیدم و او با لحن دلنشین کلامش شروع کرد . از شرح دلتنگی و بیقراری اش گرفته تا گله از این شب تنهایی که برایش سخت تاریک و طولانی شده بود و من تنها گوش می کردم .
شنیدن نغمه ای که انعکاس حرفهای دل خودم بود ، آرامم می کرد ، گرچه همین پیوند قلب هایمان هم طولی نکشید و به خاطر شرایط ویژه ای که در پالایشگاه برقرار بود ، تماسش را کوتاه کرد و باز من در تنهاییِ خانۀ بدون مجید فرو رفتم . برای چندمین بار به ساعت نگاه کردم ، ساعتی که امشب هر ثانیه اش برای چشمان بی خوابم به اندازه یک عمر می گذشت . چراغ ها را خاموش کردم و روی تخت دراز کشیدم .
چند بار سوره حمد را خواندم تا چشمانم به خواب گرم شود ، ولی انگار وقتی مجید در خانه نبود ، هیچ چیز سرِ جایش نبود که حتی خواب هم سراغی از چشمان بی قرارم نمی گرفت . نمی دانم تا چه ساعتی بیدار بودم و بی قراری ام چقدر به درازا کشید ، اما شاید برای دقایقی خواب چشمانم را ربوده بود که صدای اذان مسجد محله ، پلک هایم را از هم گشود و برایم خبر آورد که سرانجام این شب طولانی به پایان رسیده و به زودی مجید به خانه برمی گردد .
برخاستم و وضو گرفتم و حالا نماز صبح چه مونس خوبی بود تا سنگینی یک شب تنهایی و دلتنگی را با خدای خودم تقسیم کنم . نمازم که تمام شد ، به سراغ میز آیینه و شمعدان اتاقم رفتم ، قرآن را از مقابل آیینه برداشتم و دوباره به سرِ سجاده ام بازگشتم . همان جا روی سجاده نشستم و آن قدر قرآن خواندم تا سرانجام قلبم قرار گرفت .
سیاهی آسمان ، دامن خود را آهسته جمع می کرد که چادرم را سر کردم و به تماشای طلوع آفتاب به بالکن رفتم . باد خنکی از سمت دریا به میهمانی شهر آمده و با حس گرمایی که در دل داشت ، خبر از سپری شدن اردیبهشت ماه می داد .
آفتاب مثل این که از خواب بیدار شده باشد ، صورت نورانی اش را با ناز از بستر دریا بلند می کرد و درخشش گیسوان طلایی اش از لابلای شاخه های نخل ها به خانه سرک می کشید . هر چه دیشب بر قلبم سخت گذشته بود ، در عوض ، این صبحگاهِ انتظار آمدنِ مجید ، بهجت آفرین بود .
هیچ گاه گمان نمی کردم نبودش در خانه این همه عذابم دهد و شاید تحمل یک شب دوری ، ارزش این قدردانی حضور گرم و پُر شورش را داشت !
ساعت هفت صبح بود و من همچنان به امید بازگشتش پشت نرده های بالکن به انتظار ایستاده بودم که صدای پای کسی را در حیاط شنیدم . کمی خم شدم و دیدم عبدالله است که آهسته صدایش کردم . سرش را به سمت بالا برگرداند و از دیدن من خنده اش گرفت . زیر بالکن آمد و طوری که مادر و پدر بیدار نشوند ، پرسید : « مگه تو خواب نداری ؟!!! »
و خودش پاسخ داد : « آهان ! منتظر مجیدی ! » لبم را گزیدم و گفتم : « یواش ! مامان اینا بیدار میشن ! » با شیطنت خندید و گفت : « دیشب تنهایی خوش گذشت ؟ » سری تکان دادم و با گفتن « خدا رو شکر ! » تنهایی ام را پنهان کردم که از جواب صبورانه ام سوء استفاده کرد و به شوخی گفت :
« پس به مجید بگم از این به بعد کلاً شیفت شب باشه ! خوبه ؟ » و در حالی که سعی می کرد صدای خنده اش بلند نشود ، با دست خداحافظی کرد و رفت .
ادامه دارد . . .
فاطمه ولی نژاد / 94
بسیج دانشجویی دانشگاه امام صادق علیه السلام