جان شیعه ، اهل سنت 11
داستان دنباله دار :
جان شیعه ، اهل سنت
قسمت یازدهم :
عبدالله از جا بلند شد و در را باز کرد . صدای آقای عادلی را به درستی نمی شنیدم و فقط صدای عبدالله می آمد که تشکر می کرد . نگاه پرسشگر من و مادر به انتظار آمدن عبدالله به سمت در ، مانده بود تا چند لحظه بعد که عبدالله با یک ظرف کوچک شیرینی در دست و صورتی گشاده بازگشت . دیدن چهره خندان عبدالله ، زبان مادر را گشود : «چه خبره ؟ »
عبدالله ظرف بلورین شیرینی را مقابل ما روی فرش گذاشت و با خنده پاسخ داد : « هیچی ، سلام علیک کرد ، اینو داد دستم و گفت عیدتون مبارک ! »
که همزمان من و مادر پرسیدیم : « چه عیدی ؟!!! » و او ادامه داد : « منم همین رو ازش پرسیدم . بنده خدا خیلی جا خورد . نمی دونست ما سُنی هستیم . گفت تولد امام رضا علیه السّلام ! منم دیدم خیلی تعجب کرده ، گفتم ببخشید ، ما اهل سنت هستیم ، اطلاع نداشتم . تشکر کردم و اونم رفت . »
مادر لبخندی زد و همچنان که دستش را به سمت ظرف شیرینی می بُرد ، برایش دعای خیر کرد : « إنشاءالله همیشه به شادی ! » و با صلواتی که فرستاد ، شیرینی را در دهانش گذاشت . شاید احساس بهجتی که به همراه این ظرف شیرینی به جمع افسرده ما وارد شده بود ، طعم تلخ بد خلقی پدر را از مذاق مادر بُرد که بالآخره چیزی به دهان گذاشت و شاید قدری از ضعف بدنش با طعم گرم این شیرینی گرفته شد که لبخندی زد و گفت : « دستش درد نکنه ! چه شیرینی خوشمزه ایه ! إنشاءالله همیشه دلش شاد باشه ! »
کلام مادر که خبر از عبور آرام غم از دلش می داد ، آن چنان خوشحالم کرد که خنده بر لبانم نشست . با دو انگشت یکی از شیرینی ها را برداشته و در دهانم گذاشتم . حق با مادر بود ؛ آن چنان حلاوتی داشت که گویی تا عمق جانم نفوذ کرد .
عبدالله خندید و با لحنی لبریز شیطنت گفت : « این پسره می خواست یه جوری از خجالت غذاهایی که مامان براش میده دربیاد ، ولی بدجوری حالش گرفته شد ! وقتی گفتم ما سُنی هستیم ، خیلی تعجب کرد . ولی من حسابی ازش تشکر کردم که ناراحت نشه . »
مادر جواب داد : « خوب کاری کردی مادر ! دستش درد نکنه ! حالا این شیرینی رو به فال نیک بگیرید ! » و در مقابل نگاه منتظر من و عبدالله ، ادامه داد : « دیگه اخم هاتون رو باز کنید . هر چی بود تموم شد . منم حالم خوبه . »
سپس رو به من کرد و گفت : « الهه جان ! پاشو سفره رو پهن کن ، صبحونه بخوریم ! »
انگار حال و هوای خانه به کلی تغییر کرده بود که حس شیرین تعارفی همسایه ، تلخی غم دلمان را شسته و حال خوشی با خودش آورده بود ! ظرف کوچکی که نه خودش چندان شیک بود و نه شیرینی هایش آنچنان مجلسی ، اما باید می پذیرفتم که زندگی به ظاهر سرد و بی روح این مرد شیعه غریبه توانسته بود امروز خانه ما را بار دیگر زنده کند !
ادامه دارد . . .
فاطمه ولی نژاد / 94
بسیج دانشجویی دانشگاه امام صادق علیه السلام