داستان دنباله دار
فصل دوم :
قسمت چهل و پنجم :
نبش قبر یک شخصیت بزرگ اسلامی در سوریه به دست تروریست های تکفیری ! حجر بن عدی که به گفته گوینده خبر ، از اصحاب پیامبر (ص) و از نام آوران اسلام بوده است . گرچه نامش را تا آن لحظه نشنیده بودم اما در هر حال نبش قبر ، گناه قبیح و وحشتناکی بود و تنها از دست کسانی بر می آمد که به خدا و پیامبرش (ص) هیچ اعتقادی ندارند .
پدر زودتر از همه نگاهش را برگرداند و بی توجه به غذا خوردنش ادامه داد ، اما چشمان گِرد شده عبدالله همچنان به تلویزیون خیره مانده بود و مادر مثل این که درست متوجه نشده باشد ، پرسید : « چی شده ؟ » شاید هم متوجه شده بود و باورش نمی شد که قبر یک مسلمان آن هم کسی که یار پیامبر (ص) بوده ، شکافته شده و به مدفنش اهانت شده باشد که عبدالله توضیح داد :
« این تروریست هایی که تو سوریه هستن ، به حرم حجر بن عدی حمله کردن و نبش قبرش کردن ! » مادر لب گزید و با گفتن « استغفرالله ! » از زشتی این عمل به وحشت افتاد . مجید هم نفس بلندی کشید و با سکوتی غمگین اوج تأسفش را نشان داد که با تمام شدن متن خبر ، عبدالله صدای تلویزیون را کم کرد و گفت :
« من نمی دونم اینا دیگه کی هستن ؟!!! میگن ما مسلمونیم ، ولی از هر کافر و مشرکی بدترن ! تازه تهدید کردن که اگه دستشون به حرم حضرت زینب (س) برسه ، تخریبش می کنن ! »
با شنیدن این جمله نگاهم به چشمان مجید افتاد و دیدم که نگاهش آشکارا لرزید . مثل این که جان عزیزی از عزیزانش را در خطر ببیند ، برای چند ثانیه تنها به عبدالله نگاه کرد و بعد با لحنی غیرتمندانه به خبری که شنیده بود ، پاسخ داد :
«هیچ غلطی نمی تونن بکنن ! »
و حالا این جواب مردانه او بود که توجه همراه با تعجب ما را به خودش جلب کرد . ما هم از اهانت به خاندان پیامبر (ص) ناراحت و نگران بودیم ، اما خونِ غیرت به گونه ای دیگر در رگ های مجید جوشید ، نگاهش برای حمایت از حرم تپید و نفس هایش به عشق حضرت زینب (س) به شماره افتاد .
گویی در همین لحظه حضرت زینب را در محاصره دشمن می دید که این گونه برای رهایی اش بی قراری می کرد و این همان احساس غریبی بود که با همۀ نزدیکی قلب ها و یکی بودن روحمان ، باز هم من از درکش عاجز می ماندم !
* * * * *
با آمدن ماه خرداد ، خورشید هم سرِ غیرت آمده و بر سر نخل ها آتش می ریخت ، هرچند نخل های صبور ، رعناتر از همیشه قد برافراشته و خم به ابرو نمی آوردند و البته من هم درست مثل نخل ها ، بی توجه به تابش تیز آفتاب بعد از ظهر ، لب حوض نشسته و با سرانگشتانم تن گرم آب را لمس می کردم .
نگاهم به آبیِ آب حوض بود و خیالم در جای دیگری می گشت . از صبح که از برنامه های تلویزیون متوجه شده بودم امشب چه مناسبتی دارد ، اندیشه ای به ذهنم راه یافته و اشتیاق عملی کردنش در دلم بی تابی می کرد .
فردا سالروز ولادت امام علی (علیه السلام) بود و من برای امشب و مجید ، خیالی در سر داشتم . خیالی که شاید می توانست نه به شیوه مجادله چند شب پیش ، که به آیین مهر و محبت ، دل او را نرم کرده و ذهنش را متوجه مذهب اهل تسنن کند که صدای باز شدن در ساختمان مرا از اعماق اندیشه هایم بیرون کشید و نگاهم را به پشت سر دوخت .
مادر دمپایی لا انگشتی اش را پوشید و با حالی نه چندان مساعد قدم به حیاط گذاشت . به احترامش بلند شدم و همچنان که به سمتش می رفتم ، گفتم : « فکر کردم خوابیدید ! »
صورت مهربانش از چین و چروک پُر شد و با صدایی که بیشتر شبیه ناله بود ، پاسخ داد : « خواب کجا بود مادرجون ؟ از وقتی نهار خوردم دلم بدجوری درد گرفته ! چند بارم حالم به هم خورده ! » خوب می دانستم که مادر تا جایی که بتواند و درد امانش دهد ، از بیماری شکایت نمی کند ، پس حالش آنقدر ناخوش بود که اینچنین لب به شِکوه گشوده و ابراز ناراحتی می کرد .
به سختی لب تخت گوشه حیاط نشست و من هم کنارش نشستم ، دستش را گرفتم و با نگرانی سؤال کردم : « می خوای بریم دکتر ؟ » سری به علامت منفی جنباند و من باز اصرار کردم : « آخه مامان ! این دل دردِ شما الان چند ماهه که شروع شده ! بیا بریم دکتر بالاخره یه دارویی میده بهتر میشی ! »
آه بلندی کشید و گفت : « الهه جان ! من خودم دردِ خودم رو می دونم ! هر وقت عصبی میشم این دل دردم شروع میشه ! » و من با گفتن « مگه چی شده ؟ » سرِ دردِ دلش را باز کردم : « خیلی از دست بابات حرص می خورم ! هیچ وقت اخلاق خوبی نداشت ! همیشه تند و تلخ بود ! حالا هم که داره همه محصول خرما رو از الآن پیش فروش می کنه ، اونم به یه تاجر ناشناس که اصلاً معلوم نیس چه اصل و نسبی دارن !
هر وقت هم میخوام باهاش حرف بزنم میگه به تو ربطی نداره ، من خودم عقلم می رسه ! می گم ابراهیم و محمد دلواپسِ نخلستون هستن ، میگه غلط کردن ، اونا فقط دلواپسِ جیب خودشون هستن ! … یه عمر تو این شهر با آبرو زندگی کردیم ، حالا سرِ پیری اگه همه سرمایه اش رو از دست بده … »
نمی دانستم در جواب گلایه هایش چه بگویم که فقط گوش می کردم تا لااقل دلش قدری سبک شود و او همچنان که نگاهش در خطوطی نامعلوم دور می زد ، ادامه می داد : « تازه اون شب آقا مجید رو هم دعوت به کار می کنه ! یکی نیس بهش بگه تو پسرهای خودت رو فراری نده ، داماد پیش کش! »
سپس نگاهم کرد و با نگرانی پرسید : « اون شب از اینجا که رفتین ، آقا مجید بهت چیزی نگفت ؟ از حرف بابا ناراحت نشده بود ؟ » شاید اگر مادر همچون من یک روز با مجید زندگی کرده و اوج لطافت کلام و نجابت زبانش را دیده بود ، این همه دلواپس دلخوری اش نمی شد که لبخندی زدم و گفتم : « نه مامان ! هیچی نگفت ! اخلاقش اینطوری نیس که گله کنه ! »
ادامه دارد . . .
فاطمه ولی نژاد / 94
بسیج دانشجویی دانشگاه امام صادق علیه السلام