داستان دنباله دار :
فصل دوم :
قسمت چهلم :
دیگر به آمدن مجیدم چیزی نمانده بود که به آشپزخانه رفتم ، چای دم کردم و دوباره به بالکن برگشتم . آوای آواز پرندگان در حیاط پیچیده بود که صدای باز شدن در حیاط هم اضافه شد و مژده آمدن مجید را آورد . مثل این که مشتاق حضورم باشد ، تا قدم به حیاط گذاشت ، نگاهش به دنبالم به سمت بالکن آمد ، همان طور که من مشتاق رسیدنش چشم به در دوخته بودم .
با دیدنم ، صورتش به خنده ای دلگشا باز شد و سعی می کرد با حرکت لب هایش چیزی بگوید و من نمی فهمیدم چه می گوید که سراسیمه به اتاق بازگشته و به استقبالش به سمت در رفتم ، ولی او زودتر از من پله ها را طی کرده و پشت در رسیده بود .
در را گشودم و با دیدن صورت مهربانش ، همه غم های دوری و تنهایی ام را از یاد بُردم . چشمان کشیده و جذابش زیر پرده ای از خواب و خستگی خمیازه می کشید ، اما می خواست با خوش رویی و خوش زبانی پنهانش کند که فقط به رویم می خندید و با لحنی گرم و عاشقانه به فدایم می رفت .
خواستم برایش چای بریزم که مانعم شد و گفت : « قربون دستت الهه جان ! چایی نمی خوام ! زود آماده شو بریم بیرون ! » با تعجب پرسیدم : « مگه صبحونه نمی خوری ؟ » کیفش را کنار اتاق گذاشت و با مهربانی پاسخ داد : « چرا عزیزم ! می خورم ! برای همین می گم زود آماده شو بریم ! می خوام امروز صبحونه رو لب دریا بخوریم . »
نگاهی به آشپزخانه کردم و پرسیدم : « خُب چی آماده کنم ؟ » که خندید و گفت : « این همه مغازه آش و حلیم ، شما چرا زحمت بکشی ؟ » و من تازه متوجه طرح زیبا و رؤیایی صبحگاهی اش شده بودم که به سرعت لباسم را عوض کردم ، چادرم را برداشتم و با هم از اتاق خارج شدیم .
همچنانکه از پله ها پایین می رفتیم ، چادرم را هم سر کردم و بی سر و صدا از ساختمان خارج شدیم . پاورچین پاورچین ، سنگفرش حیاط را طی کرده و طوری که پدر و مادر بیدار نشوند ، از خانه بیرون آمدیم . در طول کوچه شانه به شانه هم می رفتیم که نگاهم کرد و گفت :
« الهه جان ! ببخشید دیشب تنهات گذاشتم ! » لبخندی زدم و او با لحنی رنجیده ادامه داد : « دیشب به من که خیلی سخت گذشت ! صبح که مسئول بخش اومد بهش گفتم بابا من دیگه متأهلم ! به ارواح خاک امواتت دیگه برای من شیفت شب نذار ! »
از حرفش خندیدم و با زیرکی پاسخ دادم : « اتفاقاً بگو حتماً بعضی شب ها برات شیفت شب بذاره تا قدر منو بدونی ! » بلکه بر احساس دلتنگی خودم سرپوش بگذارم که شیطنت را از صدایم خواند و تمنا کرد : « به خدا من همینجوری هم قدر تو رو می دونم الهه جان ! احتیاجی به این کارهای سخت نیس ! »
و صدای خنده شاد و شیرین مان سکوت صبحگاهی محله را شکست . به قدری غرق دریای حرف و خنده و خاطره شده بودیم که طول مسیر خانه تا ساحل را حس نکردیم ؛ تا زمانی که نسیم معطر دریا به صورت مان دست کشید و سخاوتمندانه سلام کرد .
صدای مرغان دریایی ، آرامش دریا را می درید و خلوت صبح ساحل را پُر می کرد . روی نیمکتی نشستم و مجید برای خرید آش بندری به سمت مغازه آن سوی بلوار ساحلی رفت . احساس می کردم خلیج فارس هم ملیح تر از هر زمان دیگری به رویم لبخند می زند و حس خوش زندگی را به یادم می آورد .
انگار دریا هم با همه عظمتش از همراهی عاشقانه من و مجید به وجد آمده و بیش از روزهای دیگر موج می زد . با چشمانی سرشار از شور زندگی ، محو زیبایی بی نظیر دریا شده بودم که مجید بازگشت . کاسه را که به دستم داد ، تشکر کردم و با خنده تذکر دادم : « مجید جان ! آش بندری خیلی تنده ! مطمئنی تحمل خوردنش رو داری ؟ »
کنارم روی نیمکت نشست و با اطمینان پاسخ داد : « بله ! تو این چند ماه چند بار صابون غذاهای بندری به تنم خورده ! » سپس همچنان که با قاشق آش را هم می زد تا خنک شود ، با شیطنتی عاشقانه ادامه داد : « دیگه هر چی سخت باشه ،
از تحمل دوریِ تو که سخت تر نیس ! »
به چشمانش نگاه کردم که در پرتو آفتاب ، روشن تر از همیشه به نظر می آمد و البته عاشق تر ! متوجه نگاه خیره ام شد که خندید و گفت : « باور کن راست میگم ! آش بندری که هیچ ، حاضرم هر کاری بکنم ولی دیگه شبی مثل دیشب برام تکرار نشه ! »
از لحن درمانده اش خندیدم و به روی خودم نیاوردم که من هم دیگر تحمل سپری کردن شبی مثل دیشب را ندارم . دلم می خواست که همچون او می توانستم بی پروا از احساساتم بگویم ، از دلتنگی ها و بی قراری های دیشب ، از اشتیاق و انتظار صبح ، اما شاید این غرور زنانه ام بود که زبانم را بند می زد و تنها مشتاق شنیدن بود !
به خانه که رسیدیم ، صدای آب و شست و شوی حیاط می آمد . در را که باز کردیم ، مادر میان حیاط ایستاده و مشغول شستن حوض بود . سلام کردیم و او با اخمی لبریز از محبت ، اعتراض کرد : « علیکِ سلام ! نمی گید من دلم شور می افته !
نمی گید دلم هزار راه میره که اینا کجا رفتن ! »
در برابر نگاه پرسشگر ما ، شلنگ را در حوض رها کرد و رو به مجید ادامه داد : « صبح اومدم بالا ببینم الهه چطوره ، دیدم خونه نیس ! هر چی هم زنگ می زدم هیچ کدوم جواب نمی دادید ! دلم هزار راه رفت ! »
تازه متوجه شدم موبایلم را در خانه جا گذاشته ام که مجید خجالت زده سرش را پایین انداخت و گفت : « شرمنده مامان گوشیم سایلنت بود . » به سمتش رفتم ، رویش را بوسیدم و با خوشرویی عذر خواهی کردم : « ببخشید مامان ! یواش رفتیم که بیدار نشید ! »
از عذری که آورده بودم ، داغ دلش تازه شد و باز اعتراض کرد : « از خواب بیدار می شدم بهتر بود ! همین که از خواب بیدار شدم گفتم دیشب تنها بودی بیام بهت سر بزنم ! دیدم خونه نیستی ! گفتم خدایا چی شده ؟ این دختره کجا رفته ؟ »
شرمنده از عذابی که به مادرم داده بودم ، سرم را پایین انداختم که مجید چند قدمی جلو آمد و گفت : « تقصیر من شد ! من از الهه خواستم بریم بیرون ! فکر نمی کردم انقدر نگران بشید ! » سپس شلنگ را برداشت و با مهربانی ادامه داد : « مامان شما برید ، بقیه حیاط رو من می شورم . »
ادامه دارد . . .
فاطمه ولی نژاد / 94
بسیج دانشجویی دانشگاه امام صادق علیه السلام