داستان دنباله دار :
جان شيعه ، اهل سنت
قسمت سي ام :
در مقابل سؤال صادقانه مادر چه می توانستم بگویم ؟ من از روزی که او به این خانه قدم گذاشت ، پای دلم را در ساحل نمناک احساسش به آب زدم و تا امروز بارها در برابر امواج سهمگین احساسی مبهم ، مقاومت کرده بودم تا عنان دلم را به دست شیطان ندهم ! بارها ندای نگاهش تا پشت خانه قلبم آمد و من برای رضای خدا ، در های خانه را بستم !
بارها نغمه نفس هایش را از پشت پنجره های جانم شنیدم و به نیت خشنودی پروردگار ، پرده های دلم را کشیدم تا حتی نگاهم به نگاهش نیفتد ! هرچند در این مدت ، قلبم خالی از لغزش نبود و گاهی بی اختیار به تماشای خیالش می نشستم ،
اما خدا شاهد بود که هرگز نگاهش آنقدر بی حیا نبود که در آیینه چشمانش نقشی را به وضوح بخوانم و به راز درونش پِی ببرم که سکوتم طولانی شد و مادر جواب سؤال خودش را داد :
« اگه نظر منو بخوای ، همین نجابتی که این مدت به خرج داده کافیه تا این آدم رو بشناسی ! » در برابر پاسخ عارفانه مادر ، تنها نگاهش کردم که به رویم لبخندی مادرانه زد و گفت : « حالا چرا انقدر رنگت پریده ؟ » و شاید اوج پریشانی ام را احساس کرد که از جایش بلند شد و به سمتم آمد .
خم شد و شانه هایم را در آغوش کشید و همزمان زیر گوشم زمزمه کرد : « عزیز دل مادر ! مادر قربونت بشه ! به خدا توکل کن ! از خدا بخواه کمکت کنه ! »
با شنیدن این کلمات لبریز مِهر و محبت ، هر آن چه در این مدت بر دلم مانده بود ، شبیه شبنمی شیرین پای چشمانم نشست . تنها خدا می دانست که در این مدت چه لحظات سختی را گذرانده بودم ؛ از احساسات مبهمی که هر روز به بهانه ای درِ خانه دلم را دق الباب می کردند ، تا جام سرریز نگاه های پُر از معنی و خالی از حرف او ، تا صدای لبریز از احساس و غریبه او و حتی دل خودم که گاهی با من غریبه می شد و حالا معنی و مفهوم همه را با تمام وجودم احساس می کردم !
حق داشتم این کوله بار سنگین احساس را که تا امروز روی شانه های نحیف دلم تحمل کرده بودم ، اینجا و در آغوش بی نظیر مادرم بر دامنش بگذارم ! هرچند حالا بار سنگین تری بر دلم نشسته و آن هم نگرانی از سرنوشتی بود که می خواست با مردی شیعه پیوند پیدا کند ، کسی که بارها آرزوی هدایتش به مذهب اهل تسنن را در دلم پرورانده و حالا به خواستگاری ام آمده بود .
او برایم مثل هر کس دیگر نبود که به سادگی خواستگاری اش را نادیده بگیرم ، بی تفاوت از کنار نگاه های سرشار از احساسش
عبور کنم و تنها به بهانه تفاوت های مذهبی ، حضورش را از زندگی ام محو کنم !
بعد از صرف شام فرصت خوبی بود تا مادر ماجرای صبح را برای پدر و عبدالله شرح دهد . هر چه قلب من از تصور واکنش پدر ، غرق در اضطراب بود ، مادر برای طرح این خواستگار جدید ، که هنوز نیامده دلش را بُرده بود ، اشتیاق داشت .
خودم را به شستن ظرف های شام مشغول کرده بودم که مادر شروع کرد :
« عبدالرحمن ! امروز مریم خانم اومده بود اینجا . » پدر منظور مادر از « مریم خانم » را متوجه نشد که عبدالله پرسید : « زن عموی مجید رو میگی ؟ » و چون تأیید مادر را دید ، با تعجب سؤال بعدی اش را پرسید : « چی کار داشت ؟ »
و مادر پاسخ داد : « اومده بود الهه رو خواستگاری کنه ! » پاسخ مادر آنقدر صریح و قاطع بود ، که عبدالله را در بُهتی عمیق فرو برد و پدر حیرت زده پرسید : « برای کی ؟ »
مادر لحظاتی مکث کرد و تنها به گفتن « برای مجید ! » اکتفا کرد . احساس کردم برای یک لحظه گوشم هیچ صدایی نشنید و شاید نمی خواست عکس العمل پدر را بشنود . از بار نگاه سنگینی که به سمتم خیره مانده بود ، سرم را چرخاندم و دیدم
عبدالله با چشمانی که در هاله ای از ابهام گم شده ، تنها نگاهم می کند و صورت پدر زیر سایه ای از اخم به زیر افتاده است که مادر در برابر این سکوت سنگین ادامه داد :
« می گفت اصلاً به خاطر همین اومدن بندر ، مجید ازشون خواسته بیان اینجا تا براش بزرگ تری کنن . منم گفتم باید با باباش حرف بزنم . »
پدر با صدایی گرفته سؤال کرد : « مگه نمی دونست ما سُنی هستیم ؟ » و مادر بلافاصله جواب داد : « چرا ، می دونست ! ولی گفت مجید میگه همه مسلمونیم و به بقیه چیزها کاری نداریم ! »
از شنیدن این جواب قاطعانه ، پدر برآشفت و با لحنی عصبی اعتراض کرد : « الآن این جوری میگه ! پس فردا که آتیشش خوابید، می خواد زندگی رو به الهه زهر کنه ! هان ؟ »
مادر صورت در هم کشید و با دلخوری جواب داد : « عبدالرحمن ! ما تو این شهر این همه دختر و پسرِ شیعه و سُنی می شناسیم که با هم وصلت کردن و خوب و خوش دارن زندگی می کنن ! این چه حرفیه که می زنی ؟ »
پدر پایش را دراز کرد و با لحنی لبریز تردید پاسخ داد : « بله ! ولی به شرطی که قول بدن واقعاً همدیگه رو اذیت نکنن ! »
و حالا فرصت خوبی برای راضی کردن پدر بود که مادر لبخندی زد و با زیرکی زنانه اش آغاز کرد : « مریم خانم می گفت قبل از اینکه بیان بندر خیلی با مجید صحبت کردن ! ولی مجید فکراشو کرده و همه شرایط رو قبول داره ! » و با صدایی آهسته و لحنی مهربان تر ادامه داد : « بالاخره این جوون چهار پنج ماهه که تو این خونه رفت و آمد داره ! خودمون دیدیم که چه پسر نجیب و
سر به راهیه ! من که مادر الهه بودم یه بار یه نگاه بد از این پسر ندیدم ! بالاخره با هم سرِ یه سفره نشستیم ، با هم غذا خوردیم ، ولی من یه بار ندیدم که به الهه چشم داشته باشه ! به خدا واسه من همین کافیه که رو سرِ این جوون قسم بخورم ! »
انتظار داشتم عبدالله هم در تأیید حرف مادر چیزی بگوید ، اما انگار شیشه سکوتش به این سادگی ها شکستنی نبود . سرش را پایین انداخته و با سرانگشتش گل های فرش را به بازی گرفته بود . ظرف ها تمام شده و باز خودم را به هر کاری مشغول
می کردم تا نخواهم از آشپزخانه بیرون بروم که پدر صدایم کرد : « الهه ! بیا اینجا ببینم . »
ادامه دارد . . .
فاطمه ولی نژاد / 94
بسیج دانشجویی دانشگاه امام صادق علیه السلام