داستان دنباله دار :
جان شيعه ، اهل سنت
قسمت بيست و هفتم :
به خانه که رسیدیم ، مادر از میوه های رنگارنگی که خریده بودیم ، خوشحال شد و در جواب گلایه های شیطنت آمیز عبدالله با گفتن « کار خوبی کردی مادر جون ! » از من حمایت کرد .
عبدالله کاپشنش را روی چوب لباسی آویخت و رو به من کرد : « حالا خوبه بابات پولداره ! پس فردا کمرِ شوهر بیچاره ات زیر بار خرج و مخارجت می شکنه ! »
که به جای من ، مادر پاسخش را داد : « مهمون حبیب خداست ! خرجی که برای مهمون بکنی جای دوری نمیره ! » عبدالله تن خسته اش را روی مبل رها کرد و پرسید : « حالا دعوتشون کردی مامان ؟ » مادر در حالی که برای نماز مغرب آماده می شد ، جواب داد : « آره ، رفتم . ولی هرچی می گفتم قبول نمی کردن . می گفتن مزاحم نمی شیم . زن عموش خیلی زن خوشرویی بود . منم گفتم پسرم رفته ماهی بخره ، اگه تشریف نیارید ناراحت میشیم . دیگه اینجوری که گفتم بنده خدا قبول کرد . »
گلدان را از جعبه خارج کردم و دسته گل نرگس را به همراه مقداری آب ، در تنۀ بلورینش جا دادم . همه جای خانه بوی تمیزی می داد و ظاهراً در نبود من و عبدالله ، مادر زحمتش را کشیده بود و حالا در میان پرده های زیبا و چشم نوازش ، به انتظار آمدن میهمانان نشسته بود .
نماز مغرب را که خواندیم ، من و مادر مشغول پختن شام و آماده کردن میز پذیرایی شدیم که پدر هم از راه رسید . عقربه های طلایی رنگ ساعت دیواری اتاق به ساعت هشت شب نزدیک می شد و عطر سبزی پلو ماهی حسابی در اتاق پیچیده بود که کسی با سر انگشت به درِ اتاق زد .
عبدالله در را باز کرد و میهمانان با استقبال گرم مادر وارد خانه شدند . با خدای خودم عهد کرده بودم که اجازه ندهم بار دیگر نگاهم در آیینه چشمان این مرد جوان بنشیند و باز دلم بلرزد و از وفاداری به عهدم بود که حتی یک نگاه هم به صورتش نیانداختم ، هر چند سنگینی حضورش را روی دلم به روشنی احساس می کردم .
مرد قد بلند و چهار شانه ای که « عمو جواد » صدایش می کرد ، شخصی جدی و با صلابت بود و در عوض ، همسرش مریم خانم زنی خوش رو و خوش صحبت بود که حسابی با من و مادر گرم می گرفت . فضای میهمانی به قدری گرم و صمیمی بود که حتی عمو جواد با همه کم حرفی اش به زبان آمد و با لبخندی رو به پدر کرد : « خوش به حال مجید که صاحب خونۀ خوبی مثل شما داره ! »
پدر هم با نگاهی به آقای عادلی ، پاسخ محبت عمویش را داد : « خوبی از خودشه ! » سپس سر صحبت را مریم خانم به دست گرفت و گفت : « ما تعریف خونواده شما رو از آقا مجید خیلی شنیدیم . هر وقت تماس می گیره ، فقط از خوبی و مهمون نوازی شما میگه ! »
که مادر هم خندید و گفت : « آقا مجید مثل پسرم می مونه ! خوبی و مهربونی خودشه که از ما تعریف می کنه ! »
چند دقیقه ای به تعارفات معمول گذشت تا اینکه پدر و عمو جواد وارد بحث تجارت شدند و عبدالله و آقای عادلی هم مثل همیشه با هم گرم گرفتند ، ولی صحبت در حلقه من و مادر و مریم خانم بیش از همه گل انداخته که به لطف پروردگارم و در فضای آرام میهمانی که آ کنده از عطر گل های نرگس شده بود ، همۀ اضطرابم رخت بسته و رفته بود .
ساعتی که گذشت ، سفره شام پهن شد و با به میان آمدن پای برکت خداوند ، جمع میهمانی گرم تر و صمیمي تر هم شد . مریم خانم مدام از کدبانویی مادر و سفره آرایی من می گفت و مرتب تشکر می کرد . عمو جواد هم که به گفته خودش
هیچ گاه از میگو خوشش نمی آمد ، با طعم عالی دست پخت مادر با این غذای دریایی آشتی کرده بود و از همسرش می خواست تا دستور طبخش را از مادر بگیرد .
برایم جالب بود دو خانواده ای که هرگز یکدیگر را ندیده بودند ، از دو شهر مختلف و حتی از دو مذهب متفاوت ، این چنین دوستانه دور یک سفره بنشینند و بی آنکه ذره ای احساس غریبی کنند ، با حس خوبی از آرامش و صمیمیت از روزی پروردگارشان نوش جان کنند و خوش باشند که گویا اعضای یک خانواده اند .
ادامه دارد . . .
فاطمه ولی نژاد / 94
بسیج دانشجویی دانشگاه امام صادق علیه السلام