داستان دنباله دار :
جان شيعه ، اهل سنت
قسمت هفدهم :
نسیم خنکی که از سوی خلیج فارس ، خود را به سینه ساحل می رساند ، ترانه خزیدن امواج جوان روی شن های کبود و آوای مرغان دریایی که کودکانه میان دریا بازی می کردند ، منظره ای فراتر از افسانه آفریده و یکبار دیگر من و عبدالله را به پای دریا کشانده بود .
بین فرزندان خانواده ، رابطه من و عبدالله طور دیگری بود . تنها دو سال از من بزرگ تر بود و همین فاصله نزدیک سنی و شباهت روحیات مان به یکدیگر باعث می شد که همیشه هم صحبت و همراز هم باشیم . تنهایی ام را خوب حس کرده و گاهی عصرهای پنجشنبه قرار می گذاشت تا بعد از تمام شدن کارش در مدرسه ، با هم به ساحل بیاییم .
منظره پیش رویمان کودکانی بودند که روی ماسه ها با پای برهنه به دنبال توپی می دویدند و به هر بهانه ای ، تنی هم به آب می زدند یا خانواده هایی که روی نیمکت های زیبای ساحل نشسته و طنازی خلیج فارس را نظاره می کردند . با گام هایی کوتاه و آهسته ، سطح نرم ماسه ها را شکافته و پیش
می رفتیم . بیشتر او می گفت و من شنونده بودم ؛ از آرزوهایی که در ذهن داشت ، از روحیات دانش آموزانش ، از اتفاقاتی که در مدرسه افتاده بود و ده ها موضوع دیگر ، تا این که لحظاتی سکوت میان مان حاکم شد که نگاهم کرد و گفت : « تو هم یه چیزی بگو الهه ! همش من حرف زدم . »
همانطور که نگاهم به افق سرخ غروب بود ، با لبخندی ملایم پرسیدم : « چی بگم ؟ » شانه بالا انداخت و پاسخ داد : « هر چی دوست داری ! هر چی دلت می خواد ! » از این همه سخاوت خیالش به خنده افتادم و گفتم : « ای کاش هر چی دلت می خواست برات اتفاق می افتاد ! با حلوا حلوا که دهن شیرین نمی شه ! » از پاسخ رندانه ام خندید و گفت : « حالا تو بگو ، شاید خدا هم اراده کرد و شد . »
نفس عمیقی کشیدم و او با شیطنت پرسید : «الهه ! الآن چه آرزویی داری ؟ » بی آنکه از پرسش ناگهانی اش پای دلم بلرزد ، با متانت پاسخ دادم : «دوست دارم آرزوهام تو دلم باشه ! » و شاید جذبه سکوتم به قدری با صلابت بود که او هم دیگر چیزی نپرسید . با همه صمیمیتی که بین مان جریان داشت ، در دلم پنهان کردم آنچه به بهانه یک آرزو از ذهنم گذشت ؛ آرزو کردم مرد غریبه شیعه ای که حالا دیگر در خانه ما چندان هم بیگانه نبود ، به مذهب اهل سنت درآید !
این آرزو به سرعتی شبیه بادهای ساحلی از قلبم گذشت و به همان سرعت دریای دلم را طوفانی کرد . جاری شدن این اندیشه در ذهنم ، سخت شگفت زده ام کرده بود ، به گونه ای که برای لحظاتی احساس کردم با خودم غریبه شده ام ! خیره به قرص رو به غروب خورشید ، در حالِ خودم بودم که عبدالله پیشنهاد داد : « الهه جان یواش یواش برگردیم که برای نماز به مسجد برسیم . »
با حرف عبدالله ، نگاهی به مسیرمان که داشت دریا و خورشید و ساحل را به هم پیوند می داد ، انداختم و با اشاره به مسیری فرعی گفتم : « باشه ، از همین جا برگردیم . » و راهمان را کج کرده و از مسیر باریک ماسه ای به حاشیه خیابان اصلی رسیدیم . روی هر تیر چراغ برق ، پرچمی سیاه نصب شده و سر درِ بعضی از مغازه ها هم پارچه نوشته های سبز و مشکی آویخته شده بود که رو به عبدالله کرده و پرسیدم : « الآن چه ماهی هستیم ؟ »
عبدالله همچنان که به پرچم ها نگاه می کرد ، پاسخ داد : « فکر کنم امشب شب اول محرمه . » و بعد مثل این که چیزی به ذهنش رسیده باشد ، ادامه داد : « این پرچم ها رو دیدم ، یاد این همسایه شیعه مون مجید افتادم ! » و در برابر نگاه منتظرم آغاز کرد :
«چند شب پیش که داشتم می رفتم مسجد ، سر خیابون مجید رو دیدم ، داشت از سر کار برمی گشت . بهش گفتم دارم میرم مسجد ، تو هم میای ؟ اونم خیلی راحت قبول کرد . » با تعجب پرسیدم : « یعنی براش مهم نبود بیاد مسجد اهل سنت نماز بخونه ؟!!! » و او پاسخ داد : « نه ، خیلی راحت اومد مسجد و سرِ حوض وضو گرفت . حالا همه داشتن نگاش می کردن ، ولی انگار اصلاً براش مهم نبود . خیلی عادی وضو گرفت و اومد تو صف کنار من نشست . » سپس نگاهم کرد و با هیجانی که از یادآوری آن شب به دلش افتاده بود ، ادامه داد : « حالا من مونده بودم برای مُهر می خواد چی کار کنه ! بعد دیدم یه مُهر کوچیک با یه جانماز سبز از جیبش در آورد
و گذاشت رو زمین . »
از حالاتی که از آقای عادلی تعریف می کرد ، عمیقاً تعجب کرده بودم و عبدالله در حالی که خنده اش گرفته بود ، همچنان می گفت : « اصلاً عین خیالش نبود . حالا کنارش یه پیرمرد نشسته بود ، چپ چپ نگاش می کرد . ولی مجید اصلاً به روی خودش نمی آورد . من دیدم الآنه که یه چیزی بهش بگه ، فوری گفتم حاجی این همسایه ما از تهران اومده و اینجا مهمونه ! پیرمرده هم روش رو گرفت اون طرف و دیگه هیچی نگفت . »
ادامه دارد . . .
فاطمه ولی نژاد / 94
بسیج دانشجویی دانشگاه امام صادق علیه السلام