جان شیعه ، اهل سنت 15
داستان دنباله دار :
جان شیعه ، اهل سنت
قسمت پانزدهم :
ابراهیم که معمولاً کمتر از همه درگیر احساسات می شد ، اولین نفری بود که جرأت سخن گفتن پیدا کرد : « خدا لعنت کنه صدام رو ! هر بلایی سرش اومد ، کمش بود ! »
جمله ابراهیم نفس حبس شده بقیه را آزاد کرد و نوبت محمد شد تا چیزی بگوید : « ببخشید مجید جان ! نمی خواستیم ناراحتت کنیم ! » و این کلام محمد ، آقای عادلی را از اعماق خاطرات تلخش بیرون کشید و متوجه حالت غمزده ما کرد که صورتش به خنده ای ملیح گشوده شد و با حسی صمیمی همه ما را مخاطب قرار داد : « نه ! شما منو ببخشید که با حرفام ناراحت تون کردم … » و دیگر نتوانست ادامه دهد و با بغضی که هنوز گلوگیرش بود ، سر به زیر انداخت .
حالا همه می خواستند به نوعی میهمانی را از فضای پیش آمده خارج کنند ؛ از عبدالله که کتاب آورده و احادیثی در مورد عید قربان می خواند تا ابراهیم و لعیا که تلاش می کردند به بهانه شیطنت ها و شیرین زبانی های ساجده ، بقیه را بخندانند و حتی خود آقای عادلی که از فعالیت های جالب پالایشگاه بندرعباس می گفت و از پیشرفت های چشمگیر صنعت نفت ایران صحبت می کرد ، اما خاطره جراحت دردناکی که روی قلب او دیده بودیم ، به این سادگی ها فراموشمان نمی شد ، حداقل برای من که تا نیمه های شب به یادش بودم و با حس تلخش به خواب رفتم .
* * * * * *
سر انگشت قطرات باران به شیشه می خورد و خبر از سپری شدن آخرین ماه پاییزی سال 91 می داد . از لای پنجره هوای پُر طراوتی به داخل آشپزخانه می دوید و صورتم را نوازش می داد . آخرین تکه ظرف شسته شده را در آبچکان قرار دادم و از آشپزخانه خارج شدم که دیدم مادر روی کاناپه دراز کشیده و چشمانش را بسته است . ساعتی بیشتر نمی شد که از خواب برخاسته بود ، پس به نظر نمی رسید باز هم خوابیده باشد .
کنار کاناپه روی زمین نشستم که چشمانش را گشود . اشاره ای به پنجره های قدی اتاق نشیمن کردم و گفتم : « داره بارون میاد ! حیف که پشت پرده ها پوشیده اس ! خیلی قشنگه ! » مادر لبخندی زد و با صدایی بی رمق گفت : « صدای تَق تَقِش میاد که می خوره کف حیاط . »
از لرزش صدایش ، دلواپس حالش شدم که نگاهش کردم و پرسیدم : « مامان ! حالت خوبه ؟ » دوباره چشمانش را بست و پاسخ داد : « آره ، خوبم … فقط یکم دلم درد می کنه . نمی دونم شاید به خاطر شام دیشب باشه . » در پاسخ من جملاتی می گفت که جای نگرانی چندانی نداشت ، اما لحن صدایش خبر از ناخوشی جدی تری می داد که پیشنهاد دادم :« می خوای بریم دکتر ؟ »
سری جنباند و با همان چشمان بسته پاسخ داد : « نه مادر جون ، چیزیم نیس … » سپس مثل اینکه فکری به خاطرش رسیده باشد ، نگاهم کرد و پرسید : « الهه جان ! ببین از این قرص های معده نداریم ؟ » همچنان که از جا بلند می شدم ، گفتم : « فکر نکنم داشته باشیم . الآن می بینم . » اما با کمی جستجو در جعبه قرص ها ، با اطمینان پاسخ دادم : « نه مامان ! نداریم . »
نگاه ناامیدش به صورتم ماند که بلافاصله پیشنهاد دادم : « الآن میرم از داروخانه می گیرم . » پیشانی بلندش پر از چروک شد و با نگرانی گفت : « نه مادرجون ! داره بارون میاد . یه زنگ بزن عبدالله ، سر راهش بخره ، عصر با خودش بیاره . » چادرم را از روی چوب لباسی دیواری پایین کشیدم و گفتم : « حالا کو تا عصر ؟!!! الآن میرم سریع میخرم میام . »
از نگاه مهربانش می خواندم که راضی به سختی من نیست ، اما دل دردش به قدری شدید بود که دیگر مانعم نشد . چتر مشکی رنگم را برداشته و با عجله از خانه خارج شدم . کوچه های خیس را به سرعت طی می کردم تا سریع تر قرص را گرفته و به مادر برسانم . تا سر چهار راه ، ده دقیقه بیشتر نمی کشید . قرص را خریدم و راه بازگشت تا خانه را تقریباً می دویدم . باران تندتر شده و به شدت روی چتر می کوبید .
پشت در خانه رسیدم ، با یک دست چترم را گرفته و دست دیگرم موبایل و کیف پول و قرص بود . می خواستم زنگ بزنم اما از تصور حال مادر که روی کاناپه دراز کشیده و بلند شدن و باز کردن در برایش مشکل خواهد بود ، پشیمان شدم که کلید را به سختی از کیفم درآوردم و تا خواستم در را باز کنم ، کسی در را از داخل گشود . از باز شدن ناگهانی در ، دستم لرزید و موبایل از دستم افتاد . آقای عادلی بود که در را از داخل باز کرده و نگاهش به قطعات از هم پاشیده موبایلم روی زمین خیس ، خیره مانده بود . بی اختیار سلام کردم . با سلام من نگاهی گذرا به صورتم انداخت و پاسخ داد : « سلام ، ببخشید ترسوندمتون . »
هر دو با هم خم شدیم تا موبایل را برداریم . گوشی و باتری را خودم برداشتم ، ولی سیم کارت دقیقاً بین دو کفشش افتاده بود . با سرانگشتش سیم کارت را برداشت . نمی دانم چرا به جای گرفتن سیم کارت از دستش ، مشغول بستن چترم شدم ، شاید می ترسیدم این چتر دست و پا گیر ، خرابکاری دیگری به بار آورد . لحظاتی معطل شد تا چترم را ببندم و در طول همین چند لحظه سرش را پایین انداخته بود تا راحت باشم . چتر را که بستم ، دستش را پیش آورد و دیدم با دو انگشتش انتهایی ترین لبه سیم کارت را گرفته تا دستش با دستم تماسی نداشته باشد . با تشکر کوتاهی سیم کارت را گرفته و دستپاچه داخل خانه شدم .
حیاط به نسبت بزرگ خانه را با گام هایی سریع طی کردم تا بیش از این خیس نشوم . وارد خانه که شدم ، دیدم مادر روی کاناپه چشم به در نشسته است . با دیدن من ، با لحنی که پیوند لطیف محبت و غصه و گلایه بود ، اعتراض کرد : « این چه کاری بود کردی مادر جون ؟ چند ساعت دیگه عبدالله می رسید . تو این بارون انقدر خودتو اذیت کردی ! » موبایل خیس و از هم پاشیده ام را روی جاکفشی گذاشتم و برای ریختن آب ، با عجله به سمت آشپزخانه رفتم و همزمان پاسخ اعتراض پُر مِهر مادر را هم دادم : « اذیت نشدم مامان ! هوا خیلی هم عالی بود ! » با لیوان آب و قرص به سمتش برگشتم و پرسیدم : « حالت بهتر نشده ؟ »
ادامه دارد . ..
فاطمه ولی نژاد / 94
بسیج دانشجویی دانشگاه امام صادق علیه السلام