جان شيعه ، اهل سنت 31
داستان دنباله دار :
جان شيعه ، اهل سنت
قسمت سي و يكم :
ظرف ها تمام شده و باز خودم را به هر کاری مشغول می کردم تا نخواهم از آشپزخانه بیرون بروم که پدر صدایم کرد :
« الهه ! بیا اینجا ببینم . »
شنیدن این جمله آن هم با لحن قاطع و آمیخته به ناراحتی پدر ، کافی بود که تپش قلبم را تندتر کند . با قدم هایی کوتاه از آشپزخانه خارج شدم و در پاشنه در ایستادم که پدر با دست اشاره کرد تا بنشینم . همین که نشستم ، عبدالله سرش را بالا آورد و نگاهم کرد و نگاهش به قدری سنگین بود که نتوانستم تحمل کنم و این بار من سرم را پایین انداختم . پدر پایش را جمع کرد و پرسید : « خودت چی میگی ؟ »
شرم و حیای دخترانه ام با ترسی که همیشه از پدر در دل داشتم ، به هم آمیخته و بر دهانم مُهر خاموشی زده بود که مادر گفت : « خُب مادر جون نظرت رو بگو ! » سرم را بالا آوردم . نگاه ناراحت پدر به انتظار پاسخ ، به صورت گل انداخته ام خیره مانده و نگاه پُر از حرف عبدالله ، بیشتر آزارم می داد که سرم را کج کردم و با صدایی گرفته که انگار از پس سال ها انتظار برای آمدن چنین روزی بر می آمد ، پاسخ دادم : « نمی دونم … خُب من … نمی دونم چی بگم … »
اگر چه جوابم شبیه همه پاسخ های پُر نازِ دخترانه در هنگام آمدن خواستگار بود ، اما حقیقتی عاری از هر آلایشی بود . سال ها بود که منتظر آمدن چنین روزی بودم تا کسی به طلبم بیاید که دیدن صورتش ، شنیدن صدایش و حتی حس حضورش مایۀ آرامش وجودم باشد و حالا رؤیای آرزویم تعبیر شده و او آمده بود !
همان گونه که من می خواستم ، ولی این جای تقدیر را نخوانده بودم که آرزویم با یک جوان شیعه در حقیقت نقش ببندد و این همان چیزی بود که زبانم را بند آورده و نفسم را به شماره انداخته بود .
عبدالله نفس عمیقی کشید و مثل اینکه اوج سرگردانی ام را فهمیده باشد ، بالاخره سکوتش را شکست : « فکر کنم الهه می خواد بیشتر فکر کنه . »
ولی مادر دلش می خواست هر چه زودتر مقدمات خوشبختی تنها دخترش را فراهم کند که با شیرین زبانی پیشنهاد داد : « من می گم حالا اجازه بدیم اینا یه جلسه بیان . صحبت هامون رو بکنیم ، تا بعد ببینیم خدا چی می خواد ! » پدر بی آنکه چیزی بگوید ، کنترل را برداشت و تلویزیون را روشن کرد و این به معنای رضایتش به حرف مادر بود که عبدالله فکری کرد و رو به مادر گفت : « مامان نمی خوای یه مشورتی هم با ابراهیم و محمد بکنی ؟ »
که مادر سری جنباند و گفت : « آخه مادر جون هنوز که چیزی معلوم نیس . بذار حالا یه جلسه با هم صحبت کنیم ، تا ببینیم چی می شه . » و با این حرف مادر ، این بحث سخت و سنگین تمام شد و بالاخره نفسم بالا آمد که از جا بلند شدم و به سمت اتاقم رفتم .
وارد اتاق شدم و خواستم روی تختم دراز بکشم که عبدالله صدایم کرد : « الهه! » برگشتم و دیدم در چهارچوب درِ اتاق ایستاده و نگاهش همچنان سرد و سنگین است . لب تختم نشستم و او بی مقدمه پرسید : « چرا به من چیزی نگفتی ؟ »
نگاهش کردم و با صدایی که از عمق صداقتم بر می آمد ، جواب دادم : « به خدا من از چیزی خبر نداشتم . » قدم به اتاق گذاشت و همچنان که به سمتم می آمد ، با لحنی گرفته بازخواستم کرد :
« یعنی تو از نگاهش هیچی حس نمی کردی ؟ » و آفتاب نگاه نجیبش با همان پرده حیای همیشگی در برابر چشمانم درخشید تا صادقانه شهادت بدهم : « خودش نیس ، ولی خداش هست ! هیچ وقت تو نگاهش هیچی ندیدم ! » و شاید لحنم به قدری صادقانه بود که بالاخره حصار سرد رفتارش شکست ، کنارم نشست و زیر لب زمزمه کرد : « من بهش خیلی نزدیک بودم ، هر روز می دیدمش ، ولی هیچ وقت فکرش هم نمی کردم ! »
سپس نگاهش را به عمق چشمانم دوخت و با تردیدی که در صدایش موج می زد ، سؤال کرد : « الهه ! مطمئنی که می خوای اجازه بدی بیان خواستگاری ؟!!! »
و در مقابل نگاه پرسشگرم ، لبخندی زد و با لحنی برادرانه نصیحتم کرد : « الهه جان ! مجید مثل بقیه خواستگارات نیس ! اون داره تو این خونه زندگی می کنه ! خوب فکر کن ! اگه یه بار به عنوان خواستگار بیاد تو این خونه و بعد تو جواب رَد بدی ، دیگه رفت و آمدِ هر دوتون توی این خونه خیلی سخت می شه ! اگه مطمئنی که قبولش داری ، اجازه بده ! » از شنیدن این حرف ، پشتم لرزید . تصور این که خواستگارم ، در طبقه بالای همین خانه حضور دارد و نتیجه هر چه شود ، باز هم او همین جا خواهد بود ، ترسی عجیب در دلم انداخت .
عبدالله نفس بلندی کشید و گفت : « البته حتماً مجید هم به این قضیه فکر کرده ! حتماً اونم می دونه که اگه این خواستگاری به هر دلیلی به هم بخوره ، زندگی اش تو این خونه دیگه مثل قبل نیس! پس حتماً پای حرفی که زده تا آخر می مونه ! ولی تو هم
باید تکلیفت رو با خودت روشن کنی ! »
چشمانم غمگین به زیر افتاد و عبدالله با گفتن « تو رو خدا خوب فکر کن ! » از کنارم بلند شد و از اتاق بیرون رفت . با رفتن او ، حجم سنگینی از احساسات بر دلم آوار شد . از محبتی که داشت بی سر و صدا در گوشه های قلبم جوانه می زد تا ترسی که از حضور نزدیک او آن هم در هر شرایطی ، در دلم افتاده بود و آنچه بیش از همه بر دیوار شیشه ای قلبم ناخن می کشید ، تشیع او بود که خاطرم را آشفته می کرد . احساس می کردم در ابتدای راهی طولانی و البته پُر جذبه ایستاده ام که از پیمودنش ترسی شیرین در دلم می دوید و دلم آنچنان به پشتیبانی خدای خودم گرم بود که ایمان داشتم در انتهای این مسیر سخت ، آسمانی نورانی انتظارم را می کشد . آینده روشنی که آرزوی قلبی ام را برآورده خواهد
کرد !
آینده ای که این جوان شیعه را به یاری خدا و با همراهی من ، به سوی مذهب اهل تسنن متمایل می کند و این همان اطمینانی بود که عبدالله از من طلب می کرد !
ادامه دارد . . .
فاطمه ولی نژاد / 94
بسیج دانشجویی دانشگاه امام صادق علیه السلام