جان شیعه ، اهل سنت 3
داستان دنباله دار :
جان شیعه ، اهل سنت
قسمت سوم :
چند لقمه ای نخورده بودیم که باز زنگ خانه به صدا در آمد . پدر از جا بلند شد و با گفتن « حتماً حائریه ! » سراسیمه روانه حیاط شد . عبدالله هم که تازه متوجه موضوع شده بود ، به دنبالش رفت .
مادر که با رفتن پدر انگار جرأت سخن گفتن یافته بود ، سری جنباند و گفت : « من که راضی نیستم ، ولی حریف بابات هم نمیشم . » و بعد مثل اینکه چیزی به خاطرش رسیده باشد ، با مهربانی رو به من کرد : « الهه جان ! پاشو دو تا ظرف و قاشق چنگال بیار براشون غذا ببرم . بوی غذا تو خونه پیچیده ، خدا رو خوش نمیاد دهن خشک برگردن . »
محبت عمیق مادر همیشه شامل حال همه میشد ، حتی مستأجری که آمدنش را دوست نداشت . چادرش را مرتب کرد و با سینی غذا از اتاق بیرون رفت .
صدای آقای حائری می آمد که با لحن شیرینش برای مشتری بازار گرمی می کرد : « داداش ! خونه قدیمیه ، ولی حرف نداره ! تو بالکن اتاقت که وایسی ، دریا رو می بینی . تازه اول صبح که محل ساکته ، صدای موج آب هم می شنوی . این خیابون هم که تا تَه بری، همه نخلستون های خود حاجیه . حیاط هم که خودت سِیر کردی ، واسه خودش یه نخلستونه ! سر همین چهار راه هم ماشین داره برا اسکله شهید رجایی و پالایشگاه . صاحب خونه ات هم آدم خوبیه ! شما خونه رو بپسند ، سر پول پیش و اجاره باهات راه میاد . »
و صدای مرد غریبه را هم می شنیدم که گاهی کلمه ای در تأیید صحبت های آقای حائری ادا می کرد . فکر آمدن غریبه ای به این خانه ، آن هم یک مرد تنها ، اصلاً برایم خوشایند نبود که بالاخره آقای حائری و مشتری رفتند و سر و صداها خوابید و بقیه به اتاق برگشتند .
ظاهراً مرد غریبه خانه را پسندیده و کار تمام شده بود ، که پدر با عجله غذایش را تمام کرد ، مدارک خانه را برداشت و برای انجام معامله روانه بنگاه شد .
عبدالله نگاهش به چهره دلخور مادر بود و می خواست به نحوی دلداری اش دهد که با مهربانی آغاز کرد : « غصه نخور مامان ! طرف رو که دیدی ، آدم بدی به نظر نمی اومد . پسر ساکت و ساده ای بود . »
که مادر تازه سرِ درد دلش باز شد : « من که نمیگم آدم بَدیه مادر ! من میگم این همه پول خدا بهمون داده ، باید شکرگزار باشیم . ولی بابات همچین هول شده انگار گنج پیدا کرده ! آخه چند میلیون پول پیش و چندرغاز کرایه که انقدر هول شدن نداره ! »
سپس نگاهی به سینی غذا انداخت و ادامه داد : « اون بنده خدا که انقدر خجالتی بود ، لب به غذا هم نزد . » با حرف مادر تازه متوجه سینی غذا شدم . ظرفی که ظاهراً متعلق به آقای حائری بود ، خالی و ظرف دیگر دست نخورده مانده بود .
عبدالله خندید و به شوخی گفت : « شاید بیچاره قلیه ماهی دوست نداشته ! » و مادر با لحنی دلسوزانه جواب داد : « نه بابا ! طفل معصوم اصلاً نگاه نکرد ببینه چی هست . فقط تشکر می کرد . »
احساس می کردم مادر با دیدن مرد غریبه و رفتار پسندیده اش ، قدری دلش قرار گرفته و به آمدن مستأجر به خانه تا حدی راضی شده است ، اما برای من حضور یک مرد غریبه در خانه ، همچنان سخت بود ؛ می دانستم دیگر آزادی قبل را در حیاط زیبای خانه مان ندارم و نمی توانم مثل روزهای گذشته ، با خیالی آسوده کنار حوض بنشینم .
به خصوص که راه پله طبقه دوم از روبروی در اتاق نشیمن شروع می شد و از این به بعد بایستی همیشه در اتاق را می بستیم . باید از فردا تمام پرده های پنجره های مشرِف به حیاط را می کشیدیم و هزار محدودیت دیگر که برایم سخت آزار دهنده بود ، اما هر چه بود با تصمیم قاطع پدر اتفاق افتاده و دیگر قابل بازگشت نبود .
ادامه دارد . . .
فاطمه ولی نژاد / 94
بسیج دانشجویی دانشگاه امام صادق علیه السلام