جان شیعه ، اهل سنت 9
داستان دنباله دار :
جان شیعه ، اهل سنت
قسمت نهم :
از صدای فریادهای ممتد پدر از خواب پریده و وحشت زده از اتاق بیرون دویدم . پوست آفتاب سوخته پدر زیر محاسن کوتاه و جو گندمی اش غرق چروک شده و همچنان که گوشی موبایل در دستش می لرزید ، پشت سر هم فریاد می کشید .
لحظاتی خیره نگاهش کردم تا بالاخره موقعیت خودم را یافتم و متوجه شدم چه می گوید . داشت با محمد حرف می زد ، از برگشت بار خرمایش به انبار می خروشید و به انباردار و راننده گرفته تا کارگر و مشتری بد و بیراه می گفت . به قدری با حال بدی از خواب بیدار شده بودم ، که قلبم به شدت می تپید و پاهایم سُست بود .
بی حال روی مبل کنار اتاق نشستم و نگاهی به ساعت روی دیوار انداختم که عقربه هایش به عدد هشت نزدیک می شد . ظاهراً صدای پدر تا حیاط هم رفته بود که مادر را سراسیمه از زیرزمین به اتاق کشاند .
همزمان تلفن پدر هم تمام شد و مادر با ناراحتی اعتراض کرد : « چه خبره عبد الرحمن ؟!!! صبح جمعه اس ، مردم خوابن ! ملاحظه آبروی خودتو نمی کنی ، ملاحظه بچه هاتو نمی کنی ، ملاحظه این مستأجر رو بکن ! »
پدر موبایلش را روی مبل کنار من پرت کرد و باز فریاد کشید : « کی ملاحظه منو می کنه ؟!!! این پسرات که معلوم نیس دارن چه غلطی تو انبار می کنن ، ملاحظه منو می کنن ؟!!! یا اون بازاری مفت خور که خروس خون ، بار خرما رو پس می فرسته درِ انبار ، ملاحظه منو می کنه ؟!!! »
مادر چند قدم جلو آمد و می خواست پدر را آرام کند که با لحنی ملایم دلداری اش داد : « اصلاً حق با شماس ! ولی من می گم ملاحظه مردم رو بکن ! وگرنه همین مستأجری که انقدر واسش ذوق کردی ، میذاره میره … »
پدر صورتش را در هم کشید و با لحنی زننده پاسخ داد : « تو که عقل تو سرت نیس ! یه روز غُر میزنی مستأجر نیار ، یه روز غُر میزنی که حالا نفس نکش که مستأجر داریم ! »
در چشمان مادر بغض تلخی ته نشین شد و باز با متانت پاسخ داد : « عقل من می گه مردم دار باش ! یه کاری نکن که مردم ازت فراری باشن … »
کلام مادر به انتها نرسیده بود که عبدالله با یک بغل نان در چهارچوب در ظاهر شد و با چشمانی که از تعجب گرد شده بود ، پرسید : « چی شده ؟ اتفاقی افتاده ؟ »
و پدر که انگار گوش تازه ای برای فریاد کشیدن یافته بود ، دوباره شروع کرد : « چی می خواستی بشه ؟!!! نصف انبار برگشت خورده ، مالم داره تلف میشه ، اونوقت مادر بی عقلت میگه داد نزن مردم بیدار میشن ! »
عبدالله که تازه از نگرانی در آمده بود ، لبخندی زد و در حالی که سعی می کرد به کمک پاشنه پای چپش کفش را از پای راستش درآورد ، پاسخ داد : « صلوات بفرست بابا ! طوری نشده ! الآن صبحونه می خوریم من فوری میرم ببینم چه خبره . »
سپس نان ها را روی اُپن آشپزخانه گذاشت و ادامه داد : « توکل به خدا ! إنشاءالله درست میشه ! »
اما نمی دانم چرا پدر با هر کلامی ، هر چند آرام و متین ، عصبانی تر میشد که دوباره فریاد کشید : « تو دیگه چی میگی ؟!!! فکر کردی منم شاگردت هستم که درسم میدی ؟!!! فکر کردی من بلد نیستم به خدا توکل کنم ؟!!! چی درست میشه ؟!!! » نگاهش به قدری پُر غیظ و غضب بود که عبدالله دیگر جرأت نکرد چیزی بگوید .
مادر هم حسابی دلخور شده بود که بغض کرد و کنج اتاق چمباته زد .
من هم گوشه مبل خزیده و هیچ نمی گفتم و پدر همچنان داد و بیداد می کرد تا از اتاق خارج شد و خیال کردم رفته که باز صدای فریادش در خانه پیچید و این بار نوبت من بود : « الهه ! کجایی ؟ بیا اینجا ببینم ! »
با ترس خودم را به پدر رساندم که بیرون اتاق نشیمن در راهرو ایستاده بود . به خاطر حضور مستأجری که راه پله اتاقش از همان جا شروع می شد ، از اتاق بیرون نرفتم و همان جا در پاشنه در ایستادم .
پدر دمپایی لاانگشتی اش را مقابل صورتم گرفت و پرخاش کرد : « بهت نگفتم این بندش پاره شده ؟!!! پس چرا ندوختی ؟!!! » بی اختیار با نگاهم پله ها را پاییدم .
شاید خجالت می کشیدم که آقای عادلی صدای پدر را بشنود ، سپس سرم را پایین انداختم و با صدایی گرفته پاسخ دادم : « دیشب داشتم می دوختمش ، ولی سوزن شکست . دیگه سوزن بزرگ نداشتیم . گفتم امروز عبدالله رو می فرستم از خرازی بخره … »
ادامه دارد . . .
فاطمه ولی نژاد / 94
بسیج دانشجویی دانشگاه امام صادق علیه السلام