داستان دنباله دار
فصل دوم :
قسمت شصت و سوم :
خانه شان طبقه چهارم یک آپارتمان به نسبت نوساز در شرق تهران بود . از آسانسور که خارج شدیم ، عمه فاطمه در پاشنه در منتظرمان ایستاده بود و با استقبال گرم و بی ریایش وارد خانه شدیم .
عطر خورشت فسنجان در اتاق پیچیده و فضای آپارتمان به نسبت بزرگشان را دلپذیرتر می کرد که عرق شرم بر پیشانی مادر نشست و با خجالت گفت : « خدا مرگم بده ! شما با زبون روزه چرا زحمت کشیدید ؟ »
صورت سفید عمه فاطمه به خنده ای شیرین باز شد و در پاسخ شرمندگی مادر ، با مهربانی شروع کرد : « این چه حرفیه حاج خانم ؟ درسته ما روزه ایم ، ولی شما مهمون ما هستید . قدم مهمون رو چشم ماست ! خیلی خوش آمدید ! »
با دیدن صورت مهربان و همیشه خندان عمه فاطمه ، خاطره آن شب رؤیایی برایم زنده شد که در میان ذکر صلوات میهمانان ، با انداختن چادر سپیدی بر سرم ، مرا برای مجید نامزد کرد .