داستان دنباله دار
فصل دوم :
قسمت شصت و دوم :
صدای سر میهماندار که ورودمان را به فرودگاه مهرآباد تهران خوش آمد می گفت ، نگاهم را به صفحه موبایلم برد و دیدم ساعت ده صبح است . صبح شنبه 22 تیر ماه سال 92 و چهارم ماه مبارک رمضان که می توانست به یُمن این ماه مبارک ، شروع یک درمان موفق برای مادر باشد .
در این چند شب گذشته از ماه رمضان ، چقدر خدا را خوانده و هر سحر و افطار چقدر اشک ریخته و شفای مادرم را از درگاه پروردگار مهربانم طلب کرده بودم و حالا با قدم نهادن در این مسیر تازه ، چقدر به بازگشت سلامتی اش دل بسته بودم . مادر به کمک من و مجید از پله های کوتاه هواپیما به سختی پایین می آمد و همین که هوای صبح گاهی به ریه اش وارد شد ، باز به سرفه افتاد .
هر بار که دستانش را می گرفتم ، احساس می کردم از دفعه قبل استخوانی تر شده و لاغریِ بیمار گونه اش را بیشتر به رخم می کشید . سالن فردگاه به نسبت شلوغ بود و عده زیادی به استقبال یا بدرقه مسافرانشان آمده بودند . دست مادر را گرفته بودم و همپای قدم های ناتوانش پیش می رفتم و مجید هم چمدان کوچک وسایلمان را حمل می کرد که صدای مردی که مجید را به نام می خواند ، توجه ما را جلب کرد .
مرد جوانی با رویی خندان به سرعت به سمتمان آمد و همین که به مجید رسید ، محکم در آغوشش کشید و احوالش را به گرمی پرسید . سپس رو به من و مادر شروع به سلام و احوالپرسی کرد و هم زمان مجید معرفی اش نمود: « آقا مرتضی ، پسرِ عمه فاطمه هستن . » و مرد جوان با خوشرویی دنبال حرف مجید را گرفت : « پسر عمه که چه عرض کنم ، ما از بچگی با هم بزرگ شدیم . دیگه مثل داداشیم . »
سپس سرش را به نشانه احترام خم کرد و با لبخندی صمیمی ادامه داد : « مامانم منو فرستاده و دستور داده که ببرمتون منزل . اگه قابل می دونید تا هر وقت که این جا هستید ، ما در خدمتتون هستیم . » و بی معطلی چمدان را از دست مجید گرفت و همان طور که به سمت درب خروجی می رفت ، رو به مجید صدا بلند کرد : « تا شما بیاید ، من میرم ماشینو از پارکینگ بیارم جلو در . » و با عجله از سالن خارج شد .